#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_47


- حالت خوبه عزیزم

نگاه گنگم وبه لباش دوختم هنوزقلبم تنتنددمیزد.سعی کردم به خودم ارامش بدم.این دیگه کی بودصدای همارومی شنیدم که میگه

- هزارباربهت گفتم این حرکتونکن

- من فکرکردم تویی

- منم باشم نمیگی این کارتوباعث ترس میشه

- خب توکه عادت داری.گفتم واست عادیه من هربارکه ازسفرمیام این کارومیکنم

هین حرف زدن نگاه گاه وبی گاهشوبهم مینداخت.یه نگاه سرزنش گرازاون نگاههاکه حس بدیوبهت انتقال میده.انگارنتونست خودشونگه داره که گفت

- همامعرفی نمیکنی؟

- حواس واسه ادم نمیزاری که...پرین دوستم.این گل پسرم امیرسام

امیرسام لبخندی به لب اوردوگفت خوشبختم

چقدرراخت اظهارخوشبختی کرد.می دونستم درجواب منم بایدمیگفتم خوشبختم اماخجالت مانع میشدمن نمی تونستم انقدرراحت باشم.این بودکه

به نیم لبخندی قناعت کردم .بازصدای توبیخ گرهمابه گوش می رسید

- ببین امیرسام دیگه حق نداری ازاین شوخیای بی مزه کنی.بابابه خداواسه بچه بده

- بچه ی خودمه.نمی خوام سوسول باربیادبده؟

روشوبه سمت من کردوگفت

- ببین پرینم میگه حق بامنه.مگه نه ؟

وای این کی چایی نخورده بامن پسرخاله شد.اونم جلوی زنش.من کی گفتم حق بااونه.یه جورایی یادم نمیومداین دوتاراجع به چی حرف میزدن وبایه

کم فشاربه ذهنم یادم افتاد که اونادرموردبچه شون نظرمیدادن.بابااین شوهرهمارسماًبچه خل کن بود.من که ازترس نزدیک بودسکته روبزنم درعجبم

چرابچه ام سقط نشدیابچه هماچطورتاحالاسالم مونده.

اون شب به نکته ی عجیب پی بردم.جدابودن اتاق خوابای امیرسام وهماازهم دیگه بود.اوناکه رابطشون باهم خیلی خوب وصمیمی بوددرعجب بودم

که چراجداازهم خوابیدن.خیلی دوست داشتم ازهمابپرسم اماروم نمیشداحساس میکردم این دیگه خیلی خصوصیه.سعی کردم بدون فکرکردن به

چیزی بخوابم.نمیدونم ساعت چندبودامازمزمه های ارومی به کوشم میرسید.چشماموبازکردم ونگاموبه سمتی که صداهاشنیده میشدگردوندم..نگام

به هماافتادکه چهرش درقاب زیبایی ازچادرنمازبه تصویرکشیده شده بود.بادیدن چشمای بازشدم لبخندی زدوسجاده ی نمازشوبادقت تاکرد.نمیدونم

چرااین نمازخوندن هماواسم تواون لحظه عجیب ترین کاردنیابود.شایدازباورای غلطی که توذهنم داشتم نشات میگرفت توی باور من همه ی ادمای

نمازخون چادری ووبه دورازتیپ ومدن. پزشکاعمراًاهل دین بودن.نگام به دستای همابودکه جلوم بالاوپایین می رفت خورد


romangram.com | @romangram_com