#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_45


بوتلاش میکنه خفم کنه.تلاشام ویادمه که واسه زنده بودن انجام میدادم

*******************

چشمام وکه بازمیکنم متوجه میشم توی بیمارستانم.نگام به دکتری افتادکه خیلی برام اشنابود.بادیدنم لبخندزیبایی زد.همین لبخندکافی بودکه یادم

بیاداون کیه؟بادیدن لبخندش لبخندی زدم.

- توکه بازم اینجایی

بااین حرفش لبخندم کم رنگ شدوجاشوبه یه غم داد.دکتربامهربونی کنارم مشست وگفت

- دوستت قبلاًیه چیزایی درموردوضعیتت برام گفته بودکه البته باتوضیحات امروزش کاملترش کرد.درک میکنم چقدرمیتونه این همه مشکل واسه یه

دخترتوسن توسخت باشه اماسعی کن خیلی خودتوعذاب ندی وزیادبهش فک نکنی.نمی خوام نصیحتت کنم به خاطروضعیت بچه ات میگم.اگه به این

خودخوریابخوای ادامه بدی بچه ات دچارمشکل میشه.حالاباخودته که ارزش بچه ات چقدره

حرفاش خیلی بهم ارامش میده کلاًهروقت میدیدمش حس میکردم سالهاست میشناسمش.شایداون موقع حتی فکرشم نمیکردم هماقراره

مسیرزندگیموعوض کنه.

سرم دستموبازکرده بودن.نگام به دربودکه شایدخبری ازدکترشه.دیگه می دونستم تاراقرارنیست به دیدنم بیاددکتربهم گفت خانوادش تاکیدکردن حق

نداره منوببینه هرچندباشناختی که من ازتاراداشتم می دونستم هرچورشده خبری ازخودش میده.خیلی وقت بودکه منتظردکتربودم اماخبری ازش

نبود.تصمیم گرفتم ازروتخت بلندشم وخودم برم سراغش.خوشبختانه حالم خوب شده بودوبه راحتی خودموبه پذیرش می رسونم.سراغ دکترومی گیرم

اونام منوراهنمایی میکنن به اتافش.درزدم واجازه ی ورودمیخوام.دربازمیشه وبادیدنم لبخندی میزنه ومیگه :

- بیاتو

ازصمیمیتش خوشحال شده وبلافاصله به داخل اتاق میرم

- خب گلم بامن کاری داشتی

- راستش.احساس میکنم حالم بهتره.اومدم بپرسم کی مرخص یشم

- اتفاقاًتوفکرت بودم.گفتم بزاریه کم سرم خلوت شه میام مرخصت میکنم

یه لبخندمیزنه وباصدای ارومی میگه :

- حالامی خوای کجابری

بهش فکرکرده بودم.دیگه حالم ازاین شهربه هم میخوردظرفیت موندن تواین شهرونداشتم.کم اورده بودم.می خواستم برگردم خونم.اوارگی بسم

بود.من خودم خونه داشتم.دیگه واسم تهمت وتحقیرم مهم نبود.واسه همین به دکترم گفتم

- میخوام برگردم شهرمون


romangram.com | @romangram_com