#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_42

به خودم تلقین میکنم که همه چی خوبه.باسینی بزرگ توی دستام ازاشپزخونه میزنم بیرون.نگام به جمعیت وسط سالن میفته.موزیک ملایمی توسط

دی جی درحال پخش وهمه بااکیپایی مختلفی که تشکیل دادنددرحال صحبت کردنن.ومن که حالادیگه نوشیدنی چندانی داخل سینیم نمونده

بودباهیجان توام باتعجب به ادمای مهمونی نگاه میکردم.اهنگ دی جی تندشده بودوهمه وسط سالن مشغول هنرنمایی یامثلاًرقص بودن.رقصی که به

هرچی شبیه بودجزهمون رقص.واسم این همه سرخوشی ازادمایی که ظاهراًهمجنس بودیم امانگاهامون به زتدگی فرق داشت عجیب بود.ریتم

تنداهنگ.سرومشروب صحنه های زننده ای روبه وجوداورده بود.نگام به یه اکیپ از دختروپسرای جوونی که هنوزگوشه سالن ایستاده بودن

وباسرخوشی درحال بحث وخنده بودن افتاد.یکی ازپسرابادیدنم بااشاره دست ازم خواست به سمتشون برم.باسینی که واسه چندمین بارپروخالی

می شدبه سمتشون رفتم.پسرجوان یکی ازلیواناروبرداشت وگفت بخوریم به سلامتی جمع

بفیه به تبعیت ازاون هرکدوم یه لیوان برداشتن وباسرخوشی درحالیکه قهقهه میزدن لیواناشونوبهم زدن.حالم ازاین سبک زندگی بهم می

خوردشایدازنظراونااین نوع رفتاریعنی فرهنگ وتمدن امروزه.امامن این دنیای اونارودوست نداشتم.یه نگاه دیگه به جمعیت وسط سالن انداختم که

ظاهراًدرحال رقص بودن ولی درواقع ... ... ازدیدمن این همه بی بندوباری تهوع اوربود.خواستم ازکنارشون ردشم که بازم صدای اون پسرروشنیدم

- کجــــــــــــا؟؟؟

لحن مستانه وکشدازرکلامش ازاردهنده بودامابه خوبی می دونستم که فقط باید اطاعت کنم.واسه همین قدمای رفته روبه عقب برگشتم وبانیم

نگاهی منتظردستورش شدم

- قبلناکلفت نوکرامودب بودن.یه اجازه چیزی ...

اینوگفت وهمه زدن زیرخنده.ویکی از دخترابانازوادایی که یاخودش به تن صدادش میدادویاازمستی بودگفت

- این کلفتای امروزی رو بزاریشون بهمون دستورم میددن.

بازم خنده های مستانه وبازم صدای ازاردهنده ی دیگه ای که می گفت

- وایـــــــــ حاملس.کلفت حاملم مگه هست.دوباره صدای خندهابودکه توصدای اهنگ گم میشد

- ازبس کلفت نوکرزیادشده که دیگه همه رقمه توش پیدامیشه

- مگه بده...اینانباشن کی کارای ماروانجام میده

صدای قهقه های اونا که یاازسرمستی بودویاازسردلخوشی قلب منوبه نشونه گرفته بودو باصدای شکسته شدن قلبم درهم امیخته می شدوبه بغض

توی گلوم تبدیل شده بود.ومن بایدمی گذشتم ازکناراین همه تحقیر.تمام غرورمن به یغمابرده میشدوتنهاکاری که قادربه انجامش بودم سکوت بود.اون

شب بیش ازهمیشه شکستم.وقتی غرورت شکسته شددیگه هیچی مهم نیست حتی اگه همه ی اطرافیانت خوشحال باشن که توکارتودرست

انجام بدی حتی اگه رییست(اقای مولایی)ازت تشکرکنه ببازم نمیتونی خوشحال باشی چون توخودت میدونی بهای این تشکرچیزی جزتحقیروبغض

نیست چیزی جزشکسته شدن نیست.اره اونشب من به معنای واقعی شکستم.

دوروزبعداقای مولایی واسم کاردیگه ای درنطرمی گیره.مراقبت چندساعته ازیه بچه چهارساله. کارساده ای به نظرمیومد.مادرالناکه نگران دخترش

romangram.com | @romangram_com