#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_41


رفتم سراغ اقای مولایی ، که راضی کردنش به مراتب ازباراول سخت تربودولی باکلی خواهش بلاخره راضی میشه وقرارشدخودش باتاراصحبت کنه.

تاراوقتی فهمیدیه کم باهام سرسنگین شده بود.میدونستم به زودی این رفتارش درست میشه.

اقای مولایی همونطورکه به تاراقول داده بوداینبارکارسبک تری وبهم محول می کنه.من به همراه سه نفردیگه بایدتوی یه مهمونی ازمدعوین پذیرایی

کنیم

بازم یه خونه اعیونی وبزرگ اینبارتوخیابون فرحزادی خیلی دوست داشتم بیشترتوجهموجلب خونه ونمای اون کنم امامیدونم هرچی بیشترحواسم پرت

شه بیشترضررمیکنم اینِ که تمام ذهنمومتمرکزکارم می کنم.

نگام دورادورسالن پذیرایی به گردش درمیاد.برق کف سالن حس بدی روبهم تزریق میکنه.خودمومیبینم که دارم سالن وطی میکشم وتمیزمیکنم.خاطره

خونه ی قبلی توذهنم رژه میره وحالم وخراب میکنه.یه لحظه حس میکنم الانه بالابیارم

پریدگی رنگ چهرم به حدیه که شهین خانم ومتوجه من میکنه.

- حالت خوبه دخترم

باتکون دادن سرسعی میکنم متوجهش کنم مشکلی نیست

- اماچهرت که اینونمیگه

باصدایی که به سختی شنیده میشدگفتم

- الان خوب میشم فقط یادیه خاطره افتادم

شهین خانم که نگران به نظرمی رسه باتکان سرازادامه بحث صرفه نظرکرد.طفلی بابت نگرانیش بهش حق میدادم اخه اقای مولایی کلی سفارش

کرده بودکه حواسش بهم باشه واجازه نده خیلی کارکنم.شهین خانم یاکمک بهاره که دوسالی ازمن بزرگتربودسینی های نوشیدنی روتوی سینی

بزرگی چیده بودن.سینی روبادودستم گرفتم سنگینی سینی روتوی دستام حس میکردم امامی دونستم ازپسش برمیام .سرموبالاگرفتم وسعی

کردم تعادلموحفظ کنم.شهین خانم باچشماش حرکاتم وزیرنظرداشت بلاخره طاقت نیاوردوپرسید

- میتونی؟واست سنگین نیست؟

- نه شهین خانم ، راحتم

- امیدوارم

بالبخندی که به لب دارم بهش اطمینان میدم که بهم اعتمادکنه.نگام به سمت محتوای نوشیدنیهاکشیده شدچه رنگای خوشگلی بودن مخصوصاقرمزه

ادم وبه هوس میندازه ازش بخوره.یعنی شربت چی بودشایدالبالوولی نه ازالبالوخوش رنگ تره.وقتی سینی روتوی دستام گرفتم اول ازهمه یه بوی

گس توی بینیم پیچید.یه بوی اشنا.خاطرات گذشته...حالادیگه حدس میزدم محتوای لیواناشامل چیه.بوی گس وتلخی که همیشه توخاطرم بودومن

ازش متنفربودم.یه خاطره ازبدترین روززندگیم.چراهرچی می خوام ازگذشته دورشم امابازم شرایط منوبیشتربهش سوق میده.نفس عمیقی می کشم


romangram.com | @romangram_com