#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_39


- حسابی نگرانمون کردی کل بدنت داشت توتب میسوخت

یه نگاه بهم میندازه وسری ازتاسف تکون میده

- من که بهت گفتم ایناکارتونیست.میخوای خودتونابودکنی خیالی نیست به بچه ات کاری نداشته باش

باشنیدن اسم بچه ام اززبون تارانگام به شکمم میفته.خداروشکراتفاقی واسش نیفتاده.نفسی ازسراسودگی می کشم

تاراکه متوجه حالم بود.میگه :

- نگران نباش خداروشکرزودرسوندیمت بیمارستان وگرنه ... ولی خودمونیم دوروزواسه خودت استراحت کردی

- دوروز

یه حس بدی بهم دست داده.نمی دونم چرابیخودی دلشوره دارم.احساسم بهم می گه من یه چیزمهمی روازدست داده بودم.وقتی فکرمی کردم

چشمام تنگ میشد.تاراکه به خوبی این عادت منومی دونست می پرسه

- توفکری ...

- تارا ، یه حسی دارم ...حس میکنم چیزمهمی روفراموش کردم

چهره تارادرهم میره ونگاهش رنگ غم می گیره.

- راستش دیروزنوبت دادگاهت بود

باورم نمیشهبعداین همه مدتی که منتظرروزدادگاه بودم نشده بودکه توجلسه دادگاه شرکت کنم.اشکام که این روزایاروفادارمن بودن به شروع به

باریدن می کنن.تارابادلسوزی دستشوروشونه هام می زاره

- ناراحت نباش عزیزم من به جات رفتم وباکلی خواهش یه نامه گرفتم که بری فعلاً ازمایش بدی تابعد

- ازمایش!

- اره

نگاه غمگینه تارااحساس بدموتشویش میکنه.حس میکنم خیلی دوست نداره به بحث ادامه بدیم

- تاراقسمت میدم به روح پدربزرگت که میدونم چقدرعزیزه هرچی که میدونی بگو

- هرچی که من می دونم توام میدونی

- ولی من مطمئم توبیشترازمن میدونی

نارابادلسوزی بهم نگاهی انداخت وگفت

- چراانقدرسخت قسمم دادی

- تاراچرابحث الکی میکنی.فکرکن دیروزخودم توجلسه دادگاه بودم


romangram.com | @romangram_com