#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_37


واسه همین زمین سردوواسه نشستن انتخاب کردم. نفسم به شماره افتاده سعی میکردم باکشیدن مداوم نفس ارامش بیشتری به دست

بیارم.بعدازاینکه کمی نفسم جااومدخیلی تعلل کردنوجایزندونسته وبه راهنمایی اقدس خانم اول حمام وشستم وبعدنوبت توالت شدبادیدن توالت حالم

یه جوری بهم ریخت.دستکش دستم بودامااحساس میکردم کثیفیه توالت (هرچندهمچی کثیفم نبود) داره رفته رفته میره تووجودم احساس تهوع ...

وهمین طورم شدبالااوردم.ازصدای عق زدنم اقدس خانم بلافاصله اومدوپشت سرشم یه زت میانسال که میشدحدس زدخانم خونس

- اینجاچه خبره

اقدس خانم باترس ودستپاچگی جواب دادخدمتکاریه که اقای مولایی فرستاده ظاهرابارداره واسه همین...

اشاره ای داشت به دلیل بالااوردنم امازن که خیلی عصبانی به نظرمیومدبافریادی ازخشم گفت

- لازم نیست توضیح بدی من یکیومیخاستم خونموتمیزکنه نه اینکه خونموبه گندبکشه بهتره زودتربیرونش کنی بعدنم خودم حساب مولایی ومیرسم

مردیکه این همه سال مشتریش بودم واسه من گرفته یه الف بچه روفرستاده

بغض به گلوم چنگ میزد.تلاش میکردم ازخودم دفاع کنم امانمیشد...نمی تونستم ...انگارزبونم بنداومده بود.نگاه اشکی ودل مردموبه زن دوختم امااون

بانفرت نگاشوازم گرفت.

وقتی خونه روترک میکردم نگام به سمت حیاط بزرگ خونه که مال یه ادم کوچیک بودافتادچه قدرتمیزشده بودچه قدرواسه این تمیزی زحمت کشیده

بودم حق من این نبودبغض توگلوم سربازکرده بودواشکام بی هدف روی گونه هام به رقص اومده بودن حالابایدچیکارمیکردم یادقولم به اقای مولایی

افتادم اشکام شدت گرفت.

نگاموبه سمت شیشه ی بخارگرفته ی پنجره ی اتاق می چرخونم. بیرون توهاله ای ازنوروتاریکی درحالیکه قطره های باران درخشش زیبایی روبه اون

بخشیده بودن غرق شده .شدت باران باضربان نفس گیرش درودیواروخیس میکنه.به گمونم اسمونم دلش گرفته

راستی اسمون ، دل توروکی شکسته.می دونم توام مثل من دلت شکستس.توام به زودی اروم ترمیشی مثل من که حالااروم ترم.یادحال چندساعت

پیشم میفتم.یادلحظه ی روبه روشدنم باتارا.وقتی چشمای اشکیم ودیدبانگرانی پرسید

- چی شده

بادیدن تارابغضم شکسته شد.اشکام واسه باریدن ازهم سبقت می گرفتن.تاراکه حال خرابمودرک کرده بودبی هیچ حرفه دیگه ای خودشوبه نزدیکیم

رسوند.باهمراهی تارابه اتاقش رفتیم.بعدازاینکه کمی ارومترشده بودم گریه هام کمترشده بود.به سختی وبریده بریده هرچی که بهم گذشته

بودوواسش تعریف کنم.تاراباشنیدن حرفام سعی داشت بادلداریاش ارومم کنه.چندضربه به دراتاق تارازده شدوپشت سرش صدای اقای مولایی

- اجازه هست بیام داخل

- البته بفرمایید

تارابلاقاصله جواب دادوواسه استقبال ازپدرش بلندشددرحالیکه من باترس واضطراب به دراتاق چشم دوخته بودم.دستگیره دربالاوپایین شد.اقای


romangram.com | @romangram_com