#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_27
سنتای سفت وسختش ... دلتنگ معماریای سنتی و پر از رنگش...نرفته دلم میگیره از این رفتن. پرهام دلش نیومد تنهام بزاره و دور از ازچشم شیرین
و خانواده ی دایی شبانه بامن راهی تهران شد ، که بلافاصله به بسطام برگرده.
یه تاکسی دربست گرفتیم و خودمونو به خونه تارا اینا رسوندیم. نزدیکیای خونشون که رسیدیم گوشیم زنگ خورد. مامانم بود که حین حرف زدن صدای
پر از استرس و نگرانش مشخص بود. وقتی فهمید نزدیک خونه ی آقای مولایی هستیم نفسی از سر آسودگی کشید. تاکید کرد وقتی رفتم داخل
خونه حتما"باهاش تماس بگیرم. گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به آپارتمان و محل سکونت تارا دوختم. نگاه پرهامم به همون سمت بود ، قدمهامو
تند تر برداشتم. در همین حین چشمم به تارا خورد که از مجتمع بیرون زد.
با دیدن من دستی توی هوا تکان داد و با گام هایی که بی شباهت به دویدن نبود به سمتم خیز برداشت و در آغوشم کشید.
اونقدر از دیدن تارا هیجان زده بودم که زبونم به گفتن حرفی نمی چرخید. تارا هم از شدت هیجان بعد از کمی سکوت شروع به حرف زدن کرد.
- وای پرین نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم .
نگاش کردم.چشماش برق شادیو به نمایش می ذاشت.
با خودم گفتم چه خوبه که آدم توی زندگیش یه دوست خوب داشته باشه. توی دوران مدرسه ام تارا همیشه یه دوست خوب بود.
درسش خیلی خوب بود واسه همین همیشه تلاششو میکرد که به نحوی کمکم کنه.دوباره نگاش کردم که صدای معترضو شنیدم :
- دختر تو که فقط داری نگام میکنی. حرفی. ابراز دلتنگی ای. چیزی. بابامن از روزی که شنیدم تو می خوای بیای پیشم از شدت خوشحالی روز
شماری میکردم. حالا تو زل زدی به من که چی؟
خندیدم. راست می گفت از لحظه ای که دیدمش در سکوت بهش خیره شده بودم.
هیجانمو کنترل کردم و گفتم :
- سلام
- وای من یادم رفت سلام کنم. سلام دوست جونی.
لبخند زد و من هم در جواب لبخند زدم. هر دو از دیدن هم خوشحال بودیم. طوری که من پرهام و ازخاطربرده بودم وتارا هم اصلا"متوجه اون نبود.
صدای سرفه پرهام مارو متوجه حال خودمون کرد.تاراکه تازه متوجه پرهام شده بود ، سلام واحوالپرسی کرد.
شکوه خانم و آقای مولایی داخل خونه منتظرم بودن وبا خوشرویی ازم استقبال کردن.پرهام همون دم در با سفارشات به من والبته یه معدرت خواهی
ازخانواده ی تارا بلافاصله به سمت بسطام حرکت کرد ،
شب ، قبل از خواب دوست داشتم واسه یکی درد و دل کنم. جنس تارا رو می شناختم. پاک و خالص بود.در سکوت نگاهش کردم که وقتی نگاهش
به نگاه مضطرب من افتاد با تردید پرسید :
- اتفاقی افتاده؟ چیزی می خوای بگی؟!
romangram.com | @romangram_com