#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_25
مادرم در تمام مدت سکوت کرده بود و اشک می ریخت.مثل تمام این مدت. فقط سکوت جوابش بود. سکوتی که ذره ذره روح من رو می خورد. اگر
سرم داد می کشید... فریاد می زد و سرزنشم می گرد کمتر عذاب می کشیدم. مادرم هم نگاهی عمیق و پر از حرف به من میاندازه وازدرخارج
میشه. روزمین زانومیزنم وصورتم رو با دستام قاب می گیرم و از ته دلم ضجه می زنم.
دو روز از اون ماجرا می گذشت. تو اتاقم خوابیده بودم که دراتاق با شدت باز شد. نگام به سمت در کشیده شد و تو نگاه عصبیه پرهام گره خورد که با
همون لحن عصبی داد می زد :
- شیرین چی میگه؟
مامان که حسابی از این حال پرهام ترسیده بود خواست به حمایت از من حرفی بزنه که پرهام با اشاره دست مانعش میشه :
- خواهش میکنم مامان اجازه بدید خودش حرف بزنه .
به چهره ی عصبی پرهام خیره میشم. یه پوزخند گوشه لبام میشینه ، از من می خواست حرف بزنم. از منی که هیچ وقت قدرت حرف زدن نداشتم.
از منی که یادم نداده بودن حرف بزنم.من چی داشتم که بگم. تنها تونستم با نگاهم بهش نشون بدم که بی گناهم و شاید معصومیت نگاهم آرومش
کرد. ظاهرا تاثیر داشت. پرهام که حالا معلوم بود آرومه با لحنی شمرده همراه با شرم پرسید :
- تو واقعا بارداری؟
تنها تونستم به تکون دادن سری اکتفا کنم. پرهام حالا که معلوم بود دوباره عصبی شده باهمون شرم پرسید :
- بچه ی شایان دیگه؟
اینبار دیگه سکوت نکردم و گفتم :
- آره بچه شایانه ... به خدا راست میگم
پرهام یه نگاه دلسوزانه بهم انداخت :
- دختر خوب تو که به خودت اعتماد داری چرا انقدر مشکلی رو که میشه به سادگی حل کرد پیچیده میکنی؟
با تعجب نگامو به لبهای پرهام دوخته بودم "چطور میشد این مشکلو حل کرد؟" این سوالی بود که مدام تو ذهنم رژه میرفت.
- کل این مشکل با یه ازمایش DNAحل میشه.
یه لبخند محو گوشه لبم نشست.
romangram.com | @romangram_com