#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_21


خواسته پدربزرگ سکوت کرده بودیم و با جواب های سربالا مردم رو دست به سر می کردیم. پریسا و پریاو پرهام بدون اینکه چیزی از اصل ماجرابدونن

بامن حرف نمیزدن اونا از پیش هم منو مقصر میدونستن. نگاه بقیه فامیل بهم ازهمین جنس بود. بدون اینکه چیزی بدونن هم منو مقصر اصلی این

ماجرا می دونستن.

نمی دونستم چرا همه انقدر بد راجع به من فکر می کردن؟ گاهی از این نگاه های مردم از این حرف و حدیث هاشون از این برخورد های تحقیر آمیزی

که با من داشتن دلم می گرفت. بابا بازم بی خیال بود انگار که نه خوانی اومده نه خوانی رفته. اصلا انگار که از اول هم این موضوع براش مهم نبوده. و

مامان هم هر وقت می خواستم بهش توضیح بدم فقط بهم می گفت هیچی نگو میدونم تو اینی که میگن نیستی من باورت دارم. این حرف مامان

خیلی واسم ارزش داشت. با شنیدن این حرف از جانب مادرم کورسویی از امید ته قلبم روشن شد. خوشحال می شدم وقتی می دیدم وقتی می

دم مادری دارم که هنوز هم با وجود اون مدرک های دروغین به من و پاک بودنم ایمان داره. هرچند این مرهم دل شکسته ام نمیشد و تو گلوم بغضی

بودکه خیال شکستن نداشت...

دلم بدجوری هوای گریه داشت...اماتوزندان دنیاحتی نمی شدراحت گریه کنی...بیشتربغض بودکه دوست داشت بشکنه...اماجای مناسب ووقت

مناسب کم گیرش میومد...

شده بودم ، زندانی ای که داشت دوران حبسشوطی میکرد ، حکمم وبریده وداشتن اجراش میکردن.جرات بیرون رفتن نداشتم... توخیابون هرکی که

منومیشناخت بدنگام میکردحتی تودانشگاهم تعدادی ازهمشهریام حضورداشتن واین یعنی تفکرات بدی که درموردمن وجودداشت به دانشگاهم

سرایت میکرد.اونایی که اهل بسطام بودن حتی جواب سلامم نمیدادن ، متاسفانه توی شهرای کوچیک بازارشایعات داغ بودوخبرهادیریازودپخش

میشد ، مردم باحدس وگمانه زنی یه جورایی تقریبی ازماجرارومی دونستن.

عقدوعروسی پرهام وشیرین تویه روزبرگزارمیشدالبته این خواسته اقاجون بودجشن اصلی توباغ اقاجون بودامامراسم عقدتویکی ازاتاقای باغ

برگزارمیشدمامان اصرارداشت تواتاق عقدحاضرباشم وواسه خوشبختیم دعاکنم عاقدازهمگی اجازه خواست مراسموشروع کنه

نگاهم ازپنجره ی اتاق به حیاط دوخته شده ، درختهای سربه فلک کشیده باغ عطروبویی ازسبزی ندارن ، هرچی هست برهنگی ویخ زدگیه ،

زمستان باتمام یخ زدگیش مهمون باغ پشت خونه شده ، باغ پشت خونه ، ازوقتی که توخاطرم هست این باغ وبه این اسم صدامی زدیم ، نمی

دونم چرا؟ امافکرمی کنم دلیلش این بودکه باغ درست پشت خونه ی اقاجون قرارداشت ،

صدای کل کشیدن هاتوگوشم زنگ میزنه ، واین به معنی اومدن عروس وداماد ، نگاهم زوم صورت شیرین میشه.تولباس سفیدوقشنگی که به تن

داشت توجمع می درخشید ، عروس مجلس بودونگین مجلس ، مخندیدشادوبی دغدغه ... .یه حسرت...یه دلتنگی...یه حس محق بودن به دلم

نشست...اهی کشیدم و نگاهم و به سمت پرهام چرخوندم ... شادنبود...نمی خندید...حتی اخم داشت ... نمی دونم ازبدبودنم بودیا ... .ازاخم پرهام

راضی بودم.بهم این حس ومیدادکه به خاطرمنه ... به شایان نگاه کردم ... چه راحت می خندید ... یاداشکاش افتادم ، تواناییشوداشتم ، میرفتم

وتوروش می ایستادم ومیگفتم : زودنیست واسه این همه شادشدن ...


romangram.com | @romangram_com