#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_20

نمیذونم چرادلم بدجور شورمیزد. این پیرمردبازم قزاربودچه نقشه ای بکشه؟ باما چیکارداشت؟ اونم انقدر فوری و واجب؟

حالت تهوع دوست ازسرم برنمی داشت.با استرس زیادی حاضرشدم وبامامان به سمت خونه پدربزرگ راه افتادیم.

وارد خونه شدیم. تو سالن ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا آقا جون حرف بزنه. آقاجون با اخمای توهم نشسته بودوبدون اینکه جواب سلام ما رو بده

ازجاش بلندشدورفت پشت پنجره ظاهراداشت حیاط و نگاه میکرد :

- ازامروزنامزدی پرین وشایان منتفیه

باشنیدن این حرف مات شدم. اما مامان باجیغ کوتاهی که کشیداز .پدربزرگ دلیل خواست اقاجون پاکتی رودست مامان دادمن باقدمای لرزون به

سمت مامان میرم.

نگاهم به دستهای مامان بودکه بالرزش شدیدی سعی داشت درپاکتوبازکنه ، اماموفق نمیشدبااسترس خودموبهش می رسونم وپاکت وازش میگیرم

،

وحشت زده به عکسای داخل پاکت نگاه میکنم.

خودمومی شناسم ، عکسای من تو بدترین حالت تو تمام عکساچهره پسره معلوم نبودو من همینطور مات و مبهوت عکس ها رو نگاه می کردم.

وا رفتم. خدا اینا دیگه چیه ؟ مامان ازمن بدترفقط چشاش به من بودیعنی باورداشت دخترک محبوب و سربه هواش اینجوری گندزده باشه به زندگیش؟

- نه دروغه ایناهمش دروغه ساختگیه این پرین نیست

صدای مامان بودکه درحمایت ازمن فریادمی زد.ااما آقاجون طبق عادت همیشه اش عصاشوبه زمین کوبیدواین یعنی پایان ماجرا

امامن این پایانونمی خواستم ، دفاع حقم بود ، سخت گفتم ، تلخ گفتم اماگفتم :

- اینا...فتو...شاپه

- تمام عکساواقعیه.درسته امروزی نیستم اماانقدرحالیم هست که بدونم چه کنم.نشون یه متخصص دادم گفت امکان نداره اینافتوشاپ باشه منی

که اینجام بامدرک ودلیل دارم نامزدی که خودم باعثش شدم وبهم میزنم تا قلب پسرم بیشتراز این اسیب نبینه حالام ازاینجابریدو پیش کسی ام

حرفی نمیزنیدتاعروسیه پرهام و شیرین برگزار بشه ،

بااین حرف آقاجون ازماجداشدو من ومامان ازاون خونه زدیم بیرون.

فاصله چندمتری خونه هادرسکوت گذشت ، یه نگاه به مامان میندازم ، انگاراصلا دنبال توضیح نیست. اما من غم عمیق نشسته درنگاهشومیبینم.

می دونستم براش سخته. خیلی هم سخته. تمام شخصیتش خورد ولگدمال شده درست مثل من ، اون هم مثل من دلش شکسته بود. احتمالا تا

به حال تمام باور هایی که نسبت به من داشت دود شده بود و رفته بود آسمون. منم یه بغض نشکسته توگلوم بود. گریه نمی کردم اما درونم آشوب

بود. احساس می کردم به آخر خط رسیدم اما اشک نمی ریختم. ازبس اجازه نداده بودم بغضام بشکنه حالادیگه هرچی تلاش میکردم گریم نمیگرفت و

بغض بدجور تو گلوم لونه کرده بودتا جایی که گاهی احساس می کردم حتی نمی تونم نفس بکشم.

خیلی زودخبر بهم خوردن نامزدیمون توی فامیل پیچید. هر روزمون به جواب دادن دلیل بهم خوردن نامزدی ما به افراد فامیل می گذشت وما هم به

romangram.com | @romangram_com