#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_19
- وای عمه یکی یکی فک کنم سرماخورده صبرمیکنیم عمو یا پرهام بیان باهم می بریمش دکتر.
فقط تونستم بابغض وصدایی اروم بگم :
- حالم خوبه... ازکم خوابیه که اینجوری شدم.
اما از نوع نگاه مامان معلوم بود حرفمو باور نکرده ولی سکوت وترجیح داد
حتی بابام هم درابتدای ورودش به خونه ، باتمام بی توجهیش به اطراف ، متوجه حال بدم شد ، اصرارداشت که به دکتربریم..امابه هرنحوی که
بودمنصرف وقانعش کردم ،
بعداز رفتن شایان منم به اتاقم رفتم. بدجوری اشکام مشتاق ریختن بودن اما هم اتاقی بودنم باپریا و پریسامانع میشد که گریه کنم و خودم رو خالی
کنم. برای همون مجبور شدم با همون حال خراب وبغض نترکیده بخوابم.
فردای اون روزشایان رفت بارفتنش احساس میکردم دلم بیشترواسش تنگ میشه اوایل مدام زنگ میزد و دلداریم میداد طوری که حالادیگه اون روزو
فراموش کرده بودم مدام از آینده میگفت منم با درسام سرگرم بودم به تشویق شایان بیشتر درس میخوندم یه جورایی کارم شده بود خوردن و خوابیدن
و درس خوندن واسه همین یکم چاق شدنمو به این حساب اورده بودم البته چاقیمم اونقدرچشم گیر نبود که فکرمو درگیرخودش کنه.این اواخر
چندوقتی میشدشایان یه خط درمیون زنگ میزد و حالاهم مدتی بود که دیگه اصلا سراغی از من نمی گرفت.
شنیده بودم یه هفته است که اومده اماهیچ سراغی ازمن نمیگرفت طوری که همه مشکوک شده بودن .البته اونا نمیدونستن ارتباط تلفنی مامدتیه
قطع شده.
اصلا"حوصله ی شرکت توکلاسونداشتم ، 60 - 70نفرتویه کلاس کوچیک ... به زوره اضافه کردن صندلی خودشونو جاداده بودن ، استادم که ازاین تازه
مدرک گرفته هابود ، ای کاش ازاول سرکلاس شرکت نمی کردم.کمی این دست واون دست کردم ، که ازکلاس بزنم بیرون ، اماضعف من توبرخوردبا
ادماباعث میشدخجالت بکشم وسرجام بشینم ومدام به خودم فحش بدم ، اخه رفتارسازمانی چی داره که به خاطرش ازبسطام کوبیدی اومدی
شاهرودکه مثلا"بگی دانشجویی.
حالم همچنان بهم می خورد ، به محض اینکه استاداجازه ی مرخصی دادازکلاس زدم بیرون وبی توجه به صدازدنای میناهم کلاسیم ، بایه تاکسی
خودموبه میدون امام رسوندم وازاونجایه تاکسی دربست به بسطام گرفتم که زودترخودموبه خونه برسونم
نمیدونم چرا استرسم شدت گرفته .حس میکردم دارم بالامیارم . حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود. خاطره دوماه پیش دست ازسرم برنمی
داشت ، دوماه ازسوم مهر و روزتولدم گذشته بود.باحالت عق زدن به سمت دستشویی رفتم.حالم اصلا"خوب نبود و توی ذهنم دنبال دلیل می
گشتم.چرا امدتیه اصلا"حال خوبی ندارم؟
داشتم باخودم حرف میزدم ... که صدای مامان منوازعالم خودم بیرون کشید :
- پرین حاضرشو بایدبریم خونه بابام مثل اینکه کار واجبی داره
romangram.com | @romangram_com