#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_2
این زندگی پر از دغدغه ...تمام تلاشمون شد رسیدن ... اینکه چطور برسیم و چیکار کنیم مهم نشد ... مهم این شد که برسیم ... خودرسیدن مهم
شد.
مهم نشد چند تا قربانی میدیم . اصل این بود که برسیم .
ای کاش ...کاش ...کاش قبل از رسیدنا به عواقب کارمون فکر کنیم. گذشته ، تاوان داره.
کاش به تاوان کارمون فکر کنیم و بعد قدم برداریم... تک تک رفتارهامون تاوان داره ... تاوان اشتباهاتی که با ندونم کاری پیش رفتیم خیلی سنگینه
... سنگین تر از اونی که انتظار میره .
من ...من خودمم
خودمم و اینجا که هستم
جایی که الان هستم ... به خودم نگاه می کنم ... به منی که قربانی گذشته ها و کینه ی آدما شدم.
مگه عمر زندگی چقدره که میریم دنبال کینه های قدیمی و زخمای کهنه شده ، دوباره زخم و کینه تازه کنیم ... من ضعیف بودم ... قدرت دفاع
نداشتم ... اما از تحقیر بیزار بودم.
چی گذشتمو تلخ و با تحقیر جلو کشید ؟ کی شد بازیگردان زندگیمو و منو کرد عروسک کوکی قصه ها؟
من نمی خوام مثل بقیه شم ... من خالی ام از حس انتقام ، اما به من میگه انتقام جو ... میگه قاتل ... منی که همه ی زندگیمو کینه ی آدما نابود
کرد ... حالا متهم میشم به کینه ای بودن ...
میشم دلیل مرگ دیگری ... می خوام اظهار همدردی کنم و بگم ؛ اون جسمش مرده و روحش به آرامش رسیده ... اماروح من چی؟ ... روحی که
سالها پیش کشته شد ... یه لحظه از خودم می ترسم.
اما نه من از مرگ آدما خوشحال نمیشم ... بازم میگم من خالی ام از حس انتقام و پرم ازحس نبخشیدن.
ذهنم پر می کشه به گذشته ... دنبال حل کردن معما ... یعنی به خودم شک دارم؟ نکنه ... ؟
****************
از وقتی یادمه تو خونه ی آقاجون (پدرمامان ) زندگی می کردیم. پدرم شاگرد مغازه آقاجون بود وبه قول دیگران پادو و دوماد سرخونه. مامانمم به
هرچی شبیه بود جز دختر خانواده ، آقاجون ازهمون بچگی واسم شده بود نماد زورگویی ، یه مرد حدود هشتاد ساله که خمیدگی اندکی از جانب
کمر و موهای کاملا"سفید ارمغان گذر ایامو براش رقم زده بود ، عصایی از جنس چوب گردو به رنگ قهوه ای تیره ، که همیشه دردست داشت و با
ابهتی خاصی به اون تکیه میزد ، وقتی قرار بودحکم آخرو صادر کنه ، بعد از بیان نظر نهاییش عصاشو به زمین می کوبید و جمعو ترک میکرد. و این
یعنی آخر هر بحث و نظری .هیچ وقت ازش خوشم نمیومد ، از استبداد رفتارش بیزار بودم.اما نمیدونم بابا چرا انقدر در برابر ش کوتاه میومد. شاید
دلیل این همه کوتاه اومدن پول و نیاز مالی باشه که البته نظر دیگران غیر از اینه. اطرافیان معتقد بودن عشق بین مامان و بابا تنها دلیل این همه کوتاه
اومدن و احترامه. شنیده بودم مامان و بابام عاشق هم بودن و می خواستن به هرقیمتی باهم ازدواج کنن که بامخالفت شدید آقا جون روبه رو
romangram.com | @romangram_com