#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_13
میشه دکمه ی پاسخگویی رو بزنم ، صدای بمش تو گوشی پیچیده ، ازم تقاضا کرد برم سه کوچه پایین تر ازخونمون. ظاهرا"خونه ی دوستش اونجا
بود تاکید کرد خودش سر همون کوچه اس.
نگاهم بهش افتاد که سرکوچه ایستاده بود...یه تیپ اسپرت زده بود...تی شرت یقه هفت سورمه ای باخطهایی سفیدرنگ ... شلوار وکفش سورمه
ای.یه عینک آفتابی بزرگ تو قاب مشکی به چشم داشت ، که با دیدنش بلافاصله به آسمان نگاه کردم اما ابر بود و نه خورشید...بی خیال شونه ای
بالا انداختم و به سمتش گام برداشتم.
خونه ی دوستش یه خونه ی یه طبقه ی آجری بود ، نمای داخلی خونم درست مثل نمای بیرونیش از بافت قدیمی برخوردار بود.نگاهمو دورتا دورخونه
به گردش درآوردم ، چیز جالب توجهی نبود جز فرشای قدیمی و رنگ و رو رفته و یه مبل رنگ پریده.
قدیمی بودن خونه باعث دل گرفتگیم شد ، خونه ی ما هم مدرن و امروزی نبود اما دیواراش تازه رنگ شده بود و همیشه نطافت می شد شایان آب
میوه به دست از آشپزخونه بیرون اومد. لیوانش رو به سمتم گرفت. با لبخندی بهش لیوانو برمی دارم..کمی حرف می زنیم. گوشیش زنگ می خوره و
با یه معذرت خواهی میگه میره که خیلی زودبرگرده ، ناراحت میشم اخماموتو هم می کشم و میگم :
- شایان ...اینجوری که نمیشه. من تنهایی چی کارکنم؟
لپمو می کشه و میگه :
- خانوم گلم قول می دم زود برم و برگردم.
آهی می شکم وناچارا"سرمو تکون می دم و می گم :
- باشه
شایان رفت و من هم لیوان رو کنار گذاشتم و مشغول گشت و گذار توی خونه شدم تا ببینم چه خبره . اماهرچی بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر از
قدیمی بودن خونه دلم می گرفت. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که شایان برگشت. دستی به موهام کشید و گفت :
- ببخش عزیزم منتظر موندی.
حرفی نمیزنم.نگاه شایان به آبمیوه ی دست نخوردمه و با دلخوری میگه :
- اینو که نخوردی . من میرم یه آبمیوه دیگه بیارم .
در جام نیم خیز شدم و گفتم :
- بذار من برم.
- نگی این حرفو امروز شما فقط باید دستور بدی سرورم.
- پررو میشم کم بهم رو بده واسه خاطر خودت میگم.
در حالی که لیوان آب پرتقالی دستش بود و به سمت من میومد با لبخند سرخوشی گفت :
romangram.com | @romangram_com