#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_12

دخترنشون کرده خواستگارمیادوای به روزی که من پاموبه دانشگاه بزارم...به دستوراقاجون شایان بااینکه تازه به تهران رفته بوددوباره برگشت واین

شدشروع تازه ی قصه ی نخواستن واجبارها

حسم خوب نیست...شمارش نفسهام تندشده...یه جوری ام..مثل یه ادم بی خیال...انگاراصلاًبرام مهم نیست قراره چی پیش بیاد.اوایل فکرمیکردم

اگه شب خواستگاری برسه این حس پوچ تومن ازبین میره اماشب خواستگاریم فرارسید.احساس من نه تنهاازبین نرفته ، بلکه شدیدترشده بود.نگام

توجمع بین ادمای حاضربه گردش بود.مامان ازخوشحالی لبخندی پررنگ به لب داشت ، باباوپرهام شادبه نظرمیرسیدن.پریسام حالابه دردپریادچارشده

بودوتوجمع وغیرجمع نداشت سرش توگوشیش بوددایی ظاهربی تفاوتی داشت.نگام به چهره ی عصبیه زندایی منیردوخته شدحتی واسه حفظ

ظاهرم سعی نمیکردخودشوشادنشون بده.شایان چی اونم عصبی بودزیرچشمی نگاش کردم سرش پایین بودوظاهربی تفاوتی داشت.خیلی دوست

داشتم باهاش تنهاصحبت میکردم وحداقل باطرزفکرش کمی اشنامیشدم...من وشایان پسردایی ودخترعمه بودیم.فکرکنم این تنهاچیزی بودکه ماازهم

میدونستیم.جالب اینجابودکسی اصلاًبه این نکته توجه نداشت.حتی من نمیتونستم چهره ی شایان وباجزییات واسه کسی تعریف کنم.اون فقط

ازنظرمن یه جوان قدبلندخوشگل بود.چیزی که همه بهش اذعان داشتن.متاسفانه اینجانظراتواقاجون میدادوباباتاییدمیکرد. به دستوراقاجون منوشایان

بایه صیغه ی محرمیت رسماًباهم دیگه نامزدشدیم .

فردای اون روزتویه حال دیگه ای بودم.نمیدونم چه حسی بوداماهرچی بودباعث میشداحساس بزرگی کنم ، احساس سبک شدن.انگارهمه ی حسای

بددیروزم پرکشیده بود.گوشیم که زنگ خوردبادیدن شماره شایان لبخندمحوم پررنگ ترشد.شایان اون جورکه فکرمیکردم نبود.من دنبال یه ادم جدی بودم

وخشک امااون پرازاحساساتوشوربود.تلفنی گاهی اوقات جویای حالم بود.حتی توسختترین امتحاناشم باهام تماس می گرفت وحالم وجویامیشد.همه

ی این رفتاراباعث شده بودجنس حس من به شایان بشه ازجنس اعتمادووابستگی.

اعتمادی که قرارش نابودی بود...وپایانش رسوایی

روزتولد...جشن دونفره...بهترین روزعمرت میشه...وقتی که قراره با نامزدت باشی .یه روز رویایی.حس پرنسسا رو دارم تو قصه های باربی. دیشب با

شایان داشتم حرف میزدم ، می دونستم که روز تولدمو نمیدونه ، دوست داشتم آگاهش کنم. که حسشو بیشتر بفهمم وعلاقشو بیش ازقبل باور

کنم ، استقبالش قشنگ بود و یه خاطره ی قشنگ تو ذهنم حک شد ، وقتی چند ساعت بعد زنگ زد و واسه جشن رویایی دونفره دعوتم کرد ، رو

ابرا بودم...اما یادم اومد کجا زندگی می کنم ، میدونم نامزدشم...میدونم محرمشم...اما تو خانواده ی سنتی ماپذیرفته نبود...پس باید قید این همه

حسای قشنگ ومیزدم. اما...نمی تونستم...من دنبال رویا بودم واین واسم خود رویا بود...پس بی توجه به آخرش...به توجه به هرچی که قراره پیش

بیاد...پیشنهاد شایانو قبول کردم و قرارشد هیچ کی نفهمه من و شایان باهم قرار داریم ، کورکورانه ، پنهان ازخانواده . قبول کردم یکی واسه اولین

بار واسم جشن تولد بگیره. چه حس بدی بود که توجشمای عزیزت نگاه کنی و دروغ بگی...این یعنی خیانت...یعنی ازبین بردن باورا...باوری که به من

داشت و من بدون اینکه بفهمه باورمونو شکستم و ای کاش..

یه نگاه به انتهای خیابون می ندازم اما خبری نیست. نگاهمو به ساعت گوشیم می دوزم...نیم ساعت گذشته ، با بی حوصلگی چند قدم به جلو

برمیدارم.با نگاهی دوباره به انتهای خیابان.تصمیم می گیرم بهش زنگ بزنم که هم زمان صدای زنگ گوشیم و به نمایش در اومدن اسم شایان باعث

romangram.com | @romangram_com