#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_11
خودمومتعدبه دیگری میدونستم...خودمومتهم میکنم شایدبابقیه فرق دارم...منوشایان مثلاًنامزدیم امامن حتی نمیدونم کوچیکترین علایق اون
چیه.بیشتربه غریبه هاشباهت داریم تافامیل...راستی شایان تاحالادوست داشته منوببینه...من که هروقت توجمع مشترکی باشیم.حس خوبی
دارم...احساس تعلق میکنم...اماایاتعلقی هست...حس منم که فقط تعلق نه ازجنس دوست داشتن ... حس اون چیه...شایدمثل همون بچه
گیانفرت...شایددلیلش اینه که من خوشگل نیستم وشایان منودوست نداره.نگام به سمت ایینه ی گوشه ی اتاق کشیده شد.روبه روی اینه به چهره
ی خودم دقت میکنم.صورت سفید ، لبای ریز ، چشمای نه چندان درشت ، بینی معمولی ، شایدهرکدوم ازایناخیلی جذاب نبوداماچهره ی من دارای
معصومیت فوق العاده ای بود.معصومیتی که همه جادیگران بهش اعتراف میکردن حتی زندایی منیر
- چی تواینه دیدی که خیره شدی بهش نکنه فکرکردی خوشگلی
این حرف وزدوخنده ی سرخوشی کرد
- بروبابا...خیلیم خوشگلم.درضمن توحواستوبده به گوشیت یه وقت اس ام اساشوبی جواب نزاری
پریانگاه مشکوکی بهم انداخت وباهمون حالت نگاش گفت
- چطورمگه؟
پوزخندی به نگاه ترسیدش میزنم.بی هیچ حرفی نگاهموبرمیگردونم.نظرمن اینه که بعضیاخیلی زودخودشونولومیدن.پریام ازاون دسته ادمابود.مطمئن
بودم پشت پرده ی این گوشی بازیای خانم یکی هست.خواستم بهش بگم اماترجیح دادم سکوت کنم اون که کم نمیاورد.قطعاًمیزدزیرش.چندت ادروغ
سرهم میکردوتحویلم میدادپس گذاشتمش توحال خودش.
نمیدونم چقدرگذشته بوداماصدای خداحافظیه مهمونابه گوش میرسید.خودمونزدیکیه درورودی رسوندم که به محض اطمینان ازخروج مهمونابرم ببینم
چه خبره.پریام که حالامتوجه رفتن مهموناشده بودبلندشدکه به اتفاق هم بریم توحال
همگی توی حال نشسته بودن یه سلام کردیم وکنارشون نشستیم.مامانوبابام باکمی تاخیرکه به واسطه ی ردکردن مهموناایجادشده بوداومدن.کم کم
بحث خواستگاری بالاکشیده شدبیشترنظرابین اقاجون وباباردوبدل میشدبقیه ام گاه گداری نظری میدادن البته به جزپریساکه فقط گوش
میدادوبعدمشورتی که بین اقاجون وباباصورت گرفت .بابابااجازه ی اقاجون نظرنهاییشوگفت.باوجودشناخت نسبی که وجودداشت قرارشدباباتحقیقات
خودشوکامل کنه وبعدنظرنهاییشواعلام کنه
******************
همه چی خیلی سریع پیش رفت ظاهراًنتایج تحقیقات بابامثبت بودوپریساوامین به نامزدی همدیگه دراومدن.درست بعدازنامزدیه اونابودکه زمزمه های
اولین خواستگارم شنیده میشدواسه همه خیلی عجیب بودتمام شهرمون می دونستن من نامزددارم امابازم همسایمون واسه یکی ازاشناهابه
خواستگاریم اومده بود.خبرکه به گوش اقاجون رسیدحسابی عصبانی شدوپیغام فرستادبه محض اومدن شایان نامزدیمونورسمی میکنن.
بازم تصمیمات عجولانه ویه طرفه...اقاجون ترجیح می دادقبل ازرفتنم به دانشگاه نامزدی مارسمی شه.چراکه وقتی توی یه شهرکم جمعیت واسه یه
romangram.com | @romangram_com