#گلشیفته_پارت_9
لباسای قشنگی بودن ولی من لباسای خودم و میخواستم.یه کمد پر از لباس داشتم.اه...
با کمک فاطمه خانم پوشیدمشون.نمیدونم چرا ولی با همون سن کم میخواستم ببینم صورتم چه شکلی شده.واسم مهم بود شاید چون تا اون موقع همه از زیبایی خیره کنندم تعریف میکردن.ما خونواده خیلی زیبایی نبودیم.نه که زشت بودیم نه معمولی بودیم.بابام چهرش مردونه بود.شهاب که توی بلوغ بود و شایانم داشت وارد بلوغ میشد و چندان صورتای جالبی نداشتن.شیدا ولی بانمک بود.مامانم ولی زیبا بود.شیدا هم شکلش بود ولی من به قول اطرافیان زیباییم خیره کننده بود که اونم چون شکل مامان بابام بودم.چون مامان بابام هم شکل مامان روسش بود.
از فاطمه خانم ایینه خواستم اولش نمیداد میگفت_میخوای چکار بچه ؟
ولی انقد پافشاری کردم که از تو کیفش اینه جیبیه نسبتا بزرگی رو دراورد.
چشمام و بستم و ایینه رو اوردم بالا و اروم لای پلکام و باز کردم...
از چیزی که دیدم نفس تو سینم حبس شد.نه..نه..این من نبودم ..این صورت من نبود.زیر چشمام تا روی گونه هام بنفش و زرد شده بود.روی پیشونیم جای بریدگی بود.گوشه لبم پاره بود.بالای هردو پلکم ورم کرده بود و قرمز بود.چشمام وحشتناک باد کرده بود.ولی هنوز معصومیت چشمام پیدا بود.چشمام پر از اشک شدن.از همون موقع تصمیم گرفتم که قوی باشم و خودم و به زندگی جدیدم و تنهاییم عادت بدم.چون دیگه من یه خانم تنهام.یه خانم 11 ساله تنها...
اگر دنیا نمیداند که من تنها ترین تنهای تنهایم ..
بیا یک لحظه شادم کن ..
که من غمگین تر از غمگین ترین غم های دنیایم
تو ماشین مدل بالای اقا سهراب نشسته بودم و خیابونا رو نگاه میکردم.با چه اشتیاقی که شاید یه چهره اشنا ببینم ولی وقتی سرنوشت برات چیز دیگه ای بخواد زمین و اسمون بهم گره بخورن هم نمیتونی کاری بکنی.
نزدیکای خونشون که رسیدیم فاطمه خانم گفت که داریم میرسیم ولی من احساس میکردم که چقد این مناطق به چشمم اشناست.اقا سهراب پیچید تو یه خیابون و جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.با ریموت در و باز کرد و رفتیم تو.فاطمه خانم اومد کمکم کرد که پیاده بشم چون هنوز بدنم خیلی کوفته بود و درد میکرد.عمو سهراب اومد و دست انداخت زیر زانو و کمرم و بلندم کرد و با لبخند پدرانه ای گفت_ای بابا دختر تو چقد سبکی.این هانی ما همسن تو ولی سه برابر تو وزن داره و شروع کرد خندیدن.
همون موقع صدای یه دختر اومد که گفت_اره اقای مهاجر .مارو زود فروختیا؟
دیگه رسیدیم جلوی در که منو گذاشت زمین .روبروم یه دختر ایستاده بود با یه قیافه ناز و ملوس و کمی تپل.اولش از قیافم جا خورد ولی زود چهره مهربونی به خودش گرفت و گفت_تو همونی هستی که از موقعی که اومدی دل مامان و بابا رو بردی؟
ومن به این فکر میکردم که نمیتونم خونوادم و فراموش کنم چون همیشه مامان و باباهایی هستن که منو یاد اون نامهربونا بندازن.
دستم و گذاشتم تو دست دختر مهربونی که روبروم ایستاده بود.گرمی دستاش و مهربونی و شیطنت چشماش منو یاد شیدا انداخت.
و من باز اون موقع فهمیدم که خونواده چیزی نیست که بخوای به همین سادگی فراموششون کنی.
هانیه_اسمت چیه؟
-گلشیفته.
romangram.com | @romangram_com