#گلشیفته_پارت_8

رفت بیرون و بعد با یه لیوان اب اومد تو اتاق.به زور بهم اب و خوروند و گونم و بوسید و رفت اتاق خودش.چقد خوبه که هانی هست.

دوباره رفتم به 7 سال پیش...

دو روز توی بیمارستان بودم و هر روز اون خانم و اقا میومدن بیمارستان پیشم و همیشه هم با دست پر میومدن.هر چقد باهام حرف میزدن نمیتونستن من و اروم کنن.من فقط با گریه میگفتم مامانم و می خوام.دختر لوس و ننری نبودم ولی من یه هفته بود که خونوادمو ندیده بودم و تو این یه هفته فقط کتک خورده بودم و شکنجه شده بودم.طبیعی بود که فقط با بیقراری دلم واسه خونوادم تنگ بشه.

ادرس خونمون و پرسیدن ولی من که بلد نبودم فقط اسم کوچه و پلاکمون و بلد بودم اونم اسم کوچمون چون اسم یه گل بود و پلاکمون چون عدد اعضای خونوادمون بود.شماره تلفن خواستن.خداروشکر این یکی رو دیگه بلد بودم.بهشون گفتم ولی هر چقد تماس گرفتن کسی جواب نمیداد.شماره موبایل خواستن .شماره بابا رو بلد بودم ولی سه شماره وسطش یادم رفته بود که اونم بعد از یه روز یادم اومد بهشون گفتم زنگ زدن و گفتن یه خانمه برداشته گفته واگذار شده.حتی دوباره زنگ زدن دادن گوشی رو دست خودم که اگه صدای خانمه رو شناختم بهش بگم همه چی رو ولی اون خانم از غریبه غریبه تر بود.

اون اقاهه میگفت عکسم و زدن تو روزنامه ولی تا الان کسی تماس نگرفته.

اون موقع بود که تنهایی و طرد شدن و با همه وجود احساس کردم.

حس بچه ای که تو بازار دستش و از دست مامانش جدا کنه و تو اون شلوغی گم بشه.بچه ای که بشینه وسط بازار و گریه کنه و همون موقع یه دست حمایتگر بیاد و بشینه رو سرش.اون قد بچه بودم که واسم فرقی نداشت اون دست حمایتگر از سر محبت باشه یا ترحم.من فقط اغوش گرم میخواستم که اون لحظه همون خانمه بروم بازش کرد بجای مادر گمشدم .دیگه مامان هم مهم نبود دیگه دلم واسه شیطونیای شیدا تنگ نشد دیگه شلوغ کاریای شایان و نمیخواستم.فقط..فقط یکم محبت میخواستم.

اون اقا به پلیس خبر داد و اونا هم اومدن و من اول با ترس ولی بعد با گریه همه چیزی رو که دیدم و میدونستم براشون گفتم ولی چیزی بدردشون نخورد.چون نه ادرس جایی که بردنم و بلد بودم نه اسماشون و شنیده بودم و نه پلاکی از ماشینشون .

اون خانم و اقا که دیگه فهمیدم اسمشون فاطمه و سهراب هست بهم گفتن که منو تو جاده کرج _تهران پیدا کرده بودن.مثل اینکه داشتن از خونه داداششون تو کرج برمیگشتن و شانس سرعتشون کم بوده.که دیدن یه جسمی کنار جاده داره تکون میخوره اولش خیال کردن سگی چیزیه که ماشین بهش زده ولی وقتی دقت کردن دیدن که ادمه .میگفتن اصلا قابل تشخیص نبودی اصلا معلوم نبود که زنده ای یا نه .ما شانسی رسوندیمت بیمارستان گفتیم شاید امیدی باشه.

مثل اینکه دو سه روزی بیهوش بودم و فشار خونم بالا نمیومده.چند جای بدنم شکستگی های جزیی پیدا کردن و سرم شکسته بود.دستام و پاهام و بسته بودن چون ازشون خون میزده بیرون و خون مرده شده بودن.سرم از بس موهاش کشیده شده بود احساس میکردم تو هوا معلقه.

اسم و فامیل بابا و خونوادم و دادم به پلیسا و اونم بعد از پیگیری فهمیدن که همچین اشخاصی ایران نیستن و حدود یه هفته پیش از ایران رفتن .

روزی که این خبر و شنیدم روز مرگم بود من دیگه واقعا خونوادم و گم کردم نه تو بازار بلکه تو شلوغی زندگی.

بی وفایی خونوادم و از نزدیک حس کردم.چطور تونستن پاره تنشون و تو شهر به این درندش ول کنن برن.تکلیف من چی میشه منه تنها بی هیچ اشنایی.یعنی چون اون مرد خشنه با اون خنده های جادوگریش گفت بره باید بره.بابا که منو خیلی دوست داشت.اون اونکه به من میگفت چشمای قشنگت من و یاد مامانم میندازه.چطور تونست من و مامانش و تنها بذاره اون گفت میاد ولی من میدونستم که نمیاد...مامان تو چطور تونستی.من..من یه دخترم.نه یه پسر .من مشکلات دخترونم و دیگه به کی بگم.من درددلام و به کی بگم.وقتی دل درد میگیرم کی دلم و مالش میده.مامان قرار بود اشپزی یادم بدی گفتم میخوام ماکارونی درست کنم.گفتی یادت میدم گفتی باید خانم بشی.پس چرا نموندی که خانم شدنم و ببینی..

داداش شهاب تو چطور تونستی به قول خودت عروسک قشنگت و تنهابذاری.

نفهمیدم که همه این حرفا رو دارم زمزمه میکنم و دارم گریه میکنم.

فقط میدونم کشیده شدم تو اغوش امن یه مادر که مامان من نبود ولی بالاخره که مادر بود ..من من همینو میخواستم یه مادر که واسه من بی مادر مادری کنه...

تو بیمارستان که نمیتونستم بمونم .هیچ کسی رو هم که ایران نداشتیم بجز چند تا دوست خانوادگی و دایی مامانم که شهرستان بود و من شماره یا ادرسی از هیچ کدومشون نداشتم .اخه چه میدونستم نیازم میشه.

اون خانم و اقا گفتن منو میبرن خونشون.ولی اخه مامان گفته بود نباید با غریبه ها جایی برم.اخ خدا در به دری چقد بده.اقا سهراب و فاطمه خانم گفتن که منو با خودشون میبرن تا زمانیکه خونوادم پیدا بشن.گفتن که خودشون هم سه تا بچه دارن.دو تا پسر و یه دخترو دخترشون هانیه همسن منه.ولی هیچکدوم از اینه تسکین قلب شکستم نمیشدن.روزی که مرخصم کردن فاطمه خانم با یه ساک لباس اومد دنبالم.لباسای خودم که همه پاره پوره و خونی و خاکی بودن که دور ریختنشون.لباسای قشنگی بودن.یه شلوار برمودای سفید که طرح های صورتی داشت با بلوز صورتی و کفشای براق سفید و یه روسری کوتاه سفید صورتی.همشون نو بودن.


romangram.com | @romangram_com