#گلشیفته_پارت_10

هانیه_چه اسم قشنگی .منم که هانیه ام.

فاطمه خانم اومد کنارم و ما رو به داخل راهنمایی کرد .روبروم دوتا پسر ایستاده بودن

.فاطمه خانم _این دو تا گل پسر هم برادرای هانیه هستن.

خدایا چرا این همه شباهت.دو تا پسر همسن و سال شهاب و شایان.

یکیشون همسن شهاب میزد و یکیشونم همسن شایان.این و اون موقع نفهمیدم ولی الان به این لطف خدا رسیدم که اگه مادر و پدر و خواهر و برادرام و ازم گرفت بجاش همون اندازه بهم داد.

فاطمه خانم_این گل پسر خوشتیپ امیر سامه و این شیطون بلا حسام.

امیر سام یه پسر 18 ساله بود.یه پسر لاغر مردنی قد بلند.حسام هم یه پسر 13 ساله بود که تازه وارد بلوغ شده بود و صورتش تک و توک جوش داشت.

تنها چیزی که من تو امیر سام ندیدم خوشتیپی بود.صدای هردوشونم بخاطر بلوغ خروسی شده بود.اخمو بود ولی مهربونم بود.حسام ولی شوخ و بذله گو بود.هردوتاشون بهم خوش امد گفتن و امیر سام ازم خواست که اینجا راحت باشم.کلا خونواده مهربونی بودن که به دلم نشسته بودن ولی هنوزم احساس غریبی میکردم.

اقا سهراب_خب بچه ها گلشیفته خستست.میبینید که هنوز درب و داغونه.بذارید استراحت کنه.

فاطمه خانم منو به اتاق مهمان راهنمایی کرد.یه اتاق ساده و خلوت.

صورتم و بوسید و گفت_بخواب عزیزم.استراحت کن.واسه نهار بیدارت میکنم.

رفت بیرون.زن مهربونی بود.کلا خونواده خوبی بودن ولی حس دلتنگی واسه خونوادم نمیذاشت طعم این اشنایی رو راحت بچشم.جدیدا هم یه ترس بهم اضافه شده بود.ترس از نداشتن یه حمایتگر که ازم مراقبت کنه.که اگه اون مرد با خنده های جادوگریش دوباره پیدا شد بتونه جلوشون بایسته.

الان همه دختر بچه ها به چی فکر میکنن و من به چی؟انقد فکر کردم تا با یاد خونوادم چشمام گرم شد و خوابیدم.

هانیه اومد و با کلی سر و صدا از خواب بیدارم کرد و بزور و کشون کشون بردم سمت میز نهار.سلام کردم و نشستم.اخلاق همشون خوب بودو همه با هم حرف میزدن و لبخند به لب بودن.بجز امیر سام که زیاد حرف نمیزدمگر ازش چیزی میپرسیدن.نهار خوشمزه ای بود.کشک بادمجون که من خیلی دوست داشتم.

بعد از نهار هانیه منو برد تو اتاقش و اونجا رو نشونم داد.

عروسکاش و وسایلش و نشونم داد و گفت بیا بازی کنیم..اونم مثل من یه دفتر پر از برچسبای باربی و سیندرلا و سفید برفی داشت.دلم واسه برچسبام .. واسه اتاق پر از عروسکام تنگ شده بود.یهو بغضم گرفت و زدم زیر گریه.نه گریه معمولی هق هق میکردم.هانیه با ترس مامانش و صدا زد.

منم مامانم و میخواستم.منم خواهر و برادرام و میخواستم.منم بابای مهربونم و میخواستم.منم دلتنگ بودم.دلم دوستام و میخواست.دلم میخواست الان میرفتم تو اتاق شهاب و خودم و واسه برادرم لوس میکردم و میگفتم_داداشی..داداش جونم..بهم دیکته میگی؟بعد اون نوک بینیم و میکشید و میگفت_وروجک بدو بیا بغل داداش ببینم...

این خواسته ها خدا واسه من زیاد بود واسه تو که زیاد نبودن...


romangram.com | @romangram_com