#گلشیفته_پارت_11





فاطمه خانم و اقا سهراب و امیر سام و حسام ریختن تو اتاق.فاطمه خانم منو تو بغلش گرفت و گفت_گریه کن عزیزم..گریه کن..اروم میشی گلم..

انقد تو اغوش مادرانه اش حل شدم که نفهمیدم کی اتاق خالی شد و منو فاطمه خانم تنهاییم.

پیشونیم و بوسید و گفت_سخته..میدونم خیلی سخته دوری از خونواده اونم ناغافل.منم طعم این دوری رو چشیدم.منم از خونوادم جدا شدم ولی موقع ازدواجم از یه شهر دیگه.ولی تو هنوز خیلی بچه ای واسه این جدایی.ولی میدونی یه روزی از یه جایی باید قوی بشی و بتونی روی پای خودت بایستی باید از پس مشکلاتت بر بیای.میدونم دلتنگی بد چیزیه ولی من مطمئنم تو دختر اروم و صبوری هستی.ولی ازت میخوام تا وقتی که خونوادت و پیدا نکردی من و خونوادم و از خودت بدونی و خودت و جزیی از ما.نمیگم واست میتونم مثل مامانت بشم ولی میتونی منو خاله فاطمه صدا کنی.میتونم که خالت بشم؟

میدونی من خواهرزاده ندارم و هیچ وقتم نمیتونم خاله بشم پس دوست دارم خاله تو بشم.سهرابم میتونه عموت بشه.ما کنارتیم تا هروقت خونوادت پیدا بشن.ما ازت حمایت میکنیم.پس فکر نکن که تنهایی.اول خدا و بعدم ما کنارتیم.هانی و پسرا رو خواهر و برادرات بدون.باشه گلم؟

حرفاش ارومم کرد.مخصوصا که خودش هم مهربون با یه صورت نورانی بود.

چکار باید میکردم؟سنم انقد کم بود که نخوام به چیزای دیگه فکر کنم و فقط دلم دنبال یه خورده محبت بگرده.کاری کردم که هیچ وقت ازش پشیمون نشدم.اروم گفتم_مرسی خاله.

لبخند زد و گفت_نمیدونم چرا انقد به دلم نشستی.

به پایان رسیده ام اما نقطه نمیگذارم

ویرگول میگذارم...این هم امیدی است شاید که برگردی

از فردای اون روز عمو سهراب افتاد دنبال پیدا کردن خونوادم.خیلی گشتن.عکس منو تو روزنامه هایی که تو کل کشور پخش میشد چاپ کردن.به پلیس مدام سر میزدن ببینن خبری از خونوادم یا اونا که منو دزدیده بودن پیدا شده یا نه که همیشه هم جواب منفی بود.

یه هفته گذشته بود و کبودی دست و پاهام خیلی کمتر شده بود.چشمام خوب شده بودنو خراشیدگی هاش کمتر.صورتم داشت به حالت اولش درمیومد ولی هنوز تا خوب شدن کامل خیلی جا داشت.راحت تر راه میرفتم و باند سرم رو باز کرده بودم.انگشتای دستم یکم کمرنگ شده بود ولی پاهام هنوز درد میکرد.راحت تر میدوییدم و راه میرفتم.اولاش اونجا حس غریبی داشتم ولی با حضور هانی و حسام یخ منم کم کم اب شد و باشون راحت تر بودم.با حسام صمیمی شده بودم ولی امیر سام نه زیاد.اخه اونم مثل شهاب کنکوری بود و همش تو اتاقش در حال درس خوندن.

یه روز با خاله فاطی و عمو سهراب و هانی اومده بودیم خرید واسه من.اخه هیچ لباس نداشتم.موقع برگشت یهو چشمم خورد به همون کتابفروشی سر کوچمون که اون روز رفتم پیشش.

اولش زبونم بند اومده بود ولی یهو داد زدم_عمو ..اینجا..اینجا خونمون..

عمو یهو زد رو ترمز و گفت_کجاست عمو؟

کتابفروشی رو نشونش دادم و گفت_همینجاست که اومده بودم اون روز کتاب خریدم.خونمون تو این کوچه است.

عمو دنده عقب گرفت و پیچید تو کوچه و بهش پلاک و گفتم_6/1


romangram.com | @romangram_com