#گلشیفته_پارت_6

همیشه انقد کتک میخوردم که دیگه از حال میرفتم.از کنار دهنم خون سرازیر شده بود و صورتم از کبودی نمیشد بهش دست زد.دستای سفیدم همه به کبودی میزد.بی جون سر زمین افتاده بودم که در دوباره باز شد .بی جون لای پلکم و باز کردم که همون زنه رو بالاسرم دیدم که یه دوربین دستش بود.نتونستم چشمام و باز نگه دارم.پلکام بسته شد .فقط صدای فلش های دوربین و نوری که به چشمم میزد رو حس میکردم ولی اصلا نمیتونستم واکنش نشون بدم.یه فلش دیگه و مامان گفتن منو عالم بیهوشی.

دو روز دیگه هم با کتک و ضربه های دردناک و بی غذایی گذشت.از بدنم خون زیادی رفته بود ولی اونا حتی یه چسب زخمم بهم نداده بودن.جوری بودم که خودم حس میکردم رو به موتم و چیزی به مرگم نمونده.چقد این لحظه ها واسه یه دختر بچه تنها سخته.الان که بهش فکر میکنم میبینم باز جای شکرش باقیه که حداقل اون عوضیا من و پاک نگه داشتن و اینده و زندگیم و تباه نکردن.

روز پنجم همون زنه با همون مرده راننده اومدن تو اتاق و چشمام و بستن و کشون کشون بردنم بیرون و پرتم کردن توی یه ماشین.بدنم از درد میسوخت.احساس میکردم یه جایی از بدنم شکسته.انگشتای پاهام ازشون خون زده بود بیرون و انگشتای دستم چندتاشون زیرش کبود شده بود.خدایا چقد تنهام چقد بی کسم ..واسه چی بابام نیومد کمکم کنه ..مگه نگفت میام..مگه نباید میومد..چرا پس چی شد؟نیومد..هنوزم که هنوزه نیومده..نمیاد..میدونم..

نمیدونم چقد گذشت و چی شد که ماشین نگه داشت .در ماشین باز شد و یه نفر بازوهای ظریفم و کشید و پرتم کرد از ماشین بیرون و بلند فریاد زد_به جهنم خوش اومدی خانم کوچولو...

با صورت کشیده شدم سر زمین و صدای گاز ماشین و تنهایی من و بیهوشی...

تنهایی ازار دهنده است خیلی...

ولی بدتر از اون امیدهای واهی هستن که به خودت میدی و مطمئنی که همشون ناامیدت میکنن...

پلکام سنگین بودن به زور تونستم اون پلکای چند گرمی رو باز کنم ولی دوباره میفتادن رو هم.ترجیح دادم بسته نگهشون دارم حس میکردم پلکامم کبودن.یهو همه چی یادم اومد اون کتکا.. اون لگدا بدتر از اون ..بی کسیم ..دلم مامانم و میخواست دلم داداش شهابم و میخواست دلم خونمون و میخواست .. ولی دیگه دلم بابام و نمیخواست.اون..اون به من قول داد میاد و من و میبره ولی نیومد زد زیر قولش ..خدایا چرا من انقد تنهام.یه قطره اشک از چشمم چکید پایین.همون موقع صدای پا اومد و صدای ضعیف یه زن که گفت_سهراب ..سهراب به هوش اومد داره گریه میکنه ..دکترا رو خبر کن..

اروم لای پلکم و باز کردم چهره یه زن بود یه زن مهربون ..ولی مامان من نبود

چرا پس... کجان خدا؟

همون موقع یه دکتر و دو تا پرستار اومدن داخل اتاق و پشت سرشون یه مرد اومد داخل و کنار اون خانمه ایستاد.

دکتره وضعیتم و چک کرد و بعد بروم لبخند زد و گفت _خب خانم کوچولو بالاخره بیدار شدی؟خوبی عزیزم؟

اروم گفتم_نه..

ولی فکر کنم نشنید چون سرش و اورد نزدیک و گفت_چی گفتی عزیزم؟

اروم سرم و تکون دادم که با تکون اول یه درد خیلی بدی تو گردنم پیچید .خدایا از اون همه کتکی که من خوردم باید گردنم میکند .چشمام پر از اشک شد و با یه صدای ضعیف گفتم_من ..مامانم و میخوام.

دکتر لبخندی زد و گفت_گل خانم اول اینکه زیاد تکون نخور بعدم اینکه بهم بگو ببینم اسمت چیه؟یادت میاد چرا اینجوری شدی و کی این بلاها رو سرت اورد؟

_گل..گلشیفته.

دکتر_چه اسم قشنگی.نگفتی کی این بلاها رو سرت اورد؟


romangram.com | @romangram_com