#گلشیفته_پارت_5
چشمامو که با گیجی باز کردم دستام و پاهامواز پشت بسته بودن.به پهلو رو زمین دراز کشیده بودم.به زور و با درد سر نشستم.بغض تو گلوم بود.میترسیدم.از اون اتاق خالی و تاریک و ترسناک میترسیدم.خدایا من اینجا تنها بدون مامان و بابام ...میترسم.اونا کی بودن.اشکام اروم ریختن رو گونه هام.دلم مامانم و میخواست ..دلم باربیای خوشگلم و میخواست...گرسنم بود..سردم بود..نه گرمم بود..نمیدونم اون لحظه اون بغض لعنتی بهونه گیرم کرده بود.هیچ وقت انقد تنهایی رو از نزدیک حس نکرده بودم.
نمیدونم چه مدت گذشت که در با صدای بدی باز شد و یه مرد و همون زنه با هم اومدن داخل.مرده حدودا 40 ساله میزد.قیافه خیلی خشنی داشت.اروم اومد جلو و رو دوپاش جلوی من زانو زد و با پوزخند رو لبش یه نگاه بهم کرد و گفت_لامصب چقدم خوشگله...اگه چند سال بزرگتر بودی قطعا نصیب خودم میشدی ولی الان فقط به یه درد میخوری...شکست..شکست پدرت.
بعدم یه قهقهه خیلی بلند راه انداخت که منو یاد جادوگرای توی کارتونا انداخت .از جیبش گوشی موبایلش و در اوردو بعد از اینکه شماره گرفت گذاشتش سر گوشش و بعد از چند لحظه گفت_بهت گفته بودم حواست و به بچه هات بده به داراییات.گفتم بالاخره زهرم و بهت میریزم باور نکردی..
دوباره یه خنده جادوگری رفت و بعد از چند لحظه خندش به اخم غلیظی تبدیل شد و گفت_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..خودتم خوب میدونی که هیچ اتوئی از من نداری.بهتر دیگه دنبال این خوشگله نگردی مراقب بقیشون باش..دیگه از این کوچولو خدافظی کن.
خندید و گوشی رو اورد و گذاشت رو گوش من .صدای الو الو گفتنای بابا رو که شنیدم یاد اون موقع ای افتادم که شبا تنها تو اتاقم وقتی که خواب بد میدیدم و با گریه بابا رو صدا میزدم بابا یهو با یه لیوان اب پیداش میشد و منو در اغوش میگرفت.الان صداش از پشت تلفن حکم همون اغوش و برام داشت.
_بابا بابا ..کجایی.بابا بیا منو ببر..بابا اینا زدن تو صورتم اینا باربیام و ازم گرفتن.
صدای بغض دار بابا حس نگرانیم رو بیشتر کرد_بابا قربونت بره..کجایی تو گلم..قربون چشمای خوشگلت بشم از هیچی نترس بابا از هیچی خودم میام و نجاتت میدم ..باشه بابا..میام میبرمت..
بابا هنوز داشت حرف میزد که گوشی رو از گوشم کشید و قطعش کرد.
بغضم ترکید و تبدیل شد به گریه و اشک و جیغ و داد و فریاد که یهو مرده کمربندش و باز کرد و افتاد به جون بدن ضعیفم.اون کتک میزد و من جیغ.اون به من لگد میزد و من به زمین.انقد کتک خوردم و گریه کردم که بدنم بی حس شد و از ضعف و بی حالی از هوش رفتم.
چشم که باز کردم یه جفت چشم ریز مشکی جلوی چشمم زوم کرده بود بهم اول نفهمیدم چیه ولی یهو مغزم کار کرد و با جیغ از جام پریدم.خدایا من از موش میترسم.اون اشغالا منو اوردن کجا .اینجا موش داره.من ..من از موش و گربه خیلی میترسم.موشه بیچاره از جیغای من گیج شده بود و هی دور خودش میچرخید.اخه راه فراری نداشت.من جیغ میزدم و اون دنبال راه فراربود که یهو در با شدت باز شد و با اومدن نور داخل اتاق موشه هم به اون سمت رفت زدو از اون اتاق بیرون.اون مرده که معلوم بود از صدای جیغ جیغای من از خواب بلند شده عصبی اومد سمتم و موهام و کشید و پرتم کرد اون سمت که محکم با پهلو خوردم به دیوار و اومد و با لگد افتاد به جون کمرم و پهلوهام.بدنم کوفته بود و هی گریه میکردم و مامانم و صدا میزدم.دیگه حتی دلم باربیامم نمیخواست.دیگه حتی غذا هم نمیخواستم.من..من فقط اغوش گرم مامانم و میخواستم.مامان مهربانم و بابا بهروزم و میخواستم.دلم تنهایی خونمون و میخواست.
دو روز گذشت.همه اون دو روز و من کتک خوردم.انقدی که مطمئن بودم هیچ جای سالمی تو بدنم نمونده.تو این دو روز غذام فقط اب و یه تیکه نون جو بود.بدنم خیلی ضعیف شده بود.اونا فقط بهونه میخواستن که منو بزنن.
روز سوم دوباره اومد.همون مرد خشنه با اون خنده های جادوگریش.
تنها بود.تا منو دید اول جاخورد ولی بعد به خودش مسلط شد و یه پوزخند اومد رو لبش و گفت_میبینم که مثل بابات سگ جونی.
نمیتونستم حتی اخم کنم.ماهیچه های صورتم تکون نمیخوردن.دوباره تلفنش رو در اورد و شماره گرفت.حدسش سخت نبود که بابا پشت خطه.
_میبینم که نتونستی پیدام کنی؟خفه شوفقط من حرف میزنم...میدونی چیه؟اره دارم کیف میکنم عذاب کشیدنت و میبینم...دلم خنک شد تو عوضی با اون کارات باعث شدی من و داداشم ورشکست شیم ..به خاک سیاه نشوندیمون... چکامون همه برگشت خورد و نتیجه اش شد که اون بیفته زندان و منم بشم فراری...
چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت_میکشی کنار از همه چی ..از کارت از زندگیت ...خفه شو کثافت..دیگه دختر خوشگلت و نمیبینی؟حیف بچه است وگرنه خوب چیزی میشدا ؟خیلیا حاضرن بابتش پول زیادی بدن...
بعدم یه خنده کثیف و جادوگری زدو گوشی رو قطع کرد.
تند تند نفس میکشید قرمز شده بود و به یه نقطه خیره شده بود.دوباره با دیدن من جنون بهش دست داد و افتاد به جون تن و بدن داغون و ضعیفم.دیگه ضربه هاشو حس نمیکردم .انقد ضعیف شده بودم که تن بی جون و حسم در برابر ضربه ها هیچ چی رو حس نمیکرد.انقد زد و زد تا خودش به هن و هن افتادو بی حال زد از اتاق بیرون.
romangram.com | @romangram_com