#گلشیفته_پارت_4

چند روزی بود که بابا اجازه نمیداد تنهایی از خونه بیرون بریم.اصلا حق نداشتیم این کارو بکنیم.

حتما یا خودش یا داداش شهاب باید باهامون میومد.

شهاب داداشم 19 سالش بود.اون سال رشته مورد علاقش پزشکی قبول نشده بود و از دوباره داشت میخوند واسه کنکور بعدی.

شایان داداش کوچیکم 16 سالش بود و دبیرستانی بود و شیدا خواهر کوچولوم 7 سالش بود.یعنی امسال میخواست بره مدرسه.

خودمم که تازه 11 سالم شده بود و میخواستم برم راهنمایی.تازه امتحانامون

تموم شده بود.تابستونم شروع شده بود ولی من حق بیرون رفتن نداشتم.

شهاب که از صبح تا شب تو اتاقش بود و درس میخوند.شایانم که پای پلی استیشن و این چیزا بود.حوصلم حسابی سر میرفت.

بابا هم شبا دیروقت میومدو وقت نمیکرد ما رو ببره بیرون.دختر خیلی شلوغی نبودم ولی خب این مدت هم حسابی کسل شده بودم مخصوصا که نمیتونستم خونه مریم صمیمی ترین دوستم برم.حوصله خاله بازیای شیدا رو هم نداشتم.

بابا بیرون رفتن و غدغن کرده بود ولی نمیدونم چرا اون روز همچین حماقتی کردم.چرا کاری کردم که باعث این همه جدایی شد.

بابا و مامان شیدا رو که سرماخورده بود برده بودن دکتر و شهابم مثل همیشه تو اتاقش بود و شایانم پای پلی استیشن نشسته بود و غرق بازی بود.یه بازی عروسکی هم نداشت که منم باش بازی کنم یا تکن یا فوتبال یا بکش بکش.دیگه داشتم دق میکردم.تو خونه به اون بزرگی هیچی واسه سرگرم کردن من وجود نداشت.

منم علاقه زیادی به کتاب و نقاشی و یاد گرفتن زبان داشتم.توی یه تصمیم انی بلند شدم اماده شدم . با خودم گفتم تاکتابفروشی نزدیک خونه میرم و زودی میام و هیچی هم نمیشه و بابا هم نمیفهمه.سریع حاضر شدم و بدون اینکه به شهاب یا شایان چیزی بگم اومدم بیرون.قبلش تو کوچه رو خوب نگاه کردو کسی نبود که مشکوک بزنه.

اومدم بیرون و تموم مسیر و تا سر کوچه رو دوییدم.دیگه نفسم بالا نمیومد.رفتم تو مغازه و یکم که اروم شدمرفتم سمت کتابا و یه کتاب کمک زبان و دفتر نقاشی و مداد رنگی و یه مشتی برچسب باربی و سیندرلا خریدم.همه رو واسم گذاشت تو کیسه و اومدم بیرون.شلوغی خیابون خیالم و راحت کرده بود واسه همین برگشتنه دیگه نمیدوییدم.برچسبام و از تو کیسه در اوردم و داشتم با لذت نگاشون میکردم که یه نفر از پشت سر صدام زد.یه زن بود.یه زن جوون.

زنه بروم لبخند زد و اومد نزدیکم.جلو پام زانو زد و گفت_عزیزم.بابات تو ماشین منتظرته.بیا بریم پیشش.

یه نگاه ترسون بهش انداختم.انقد خنگ نبودم که نفهمم کسی تو ماشین منتظرم نیست.یه قدم رفتم عقب.لبخند اون زن از صورتش پاک شد.یه قدمه دیگه صورتش اخمو شد.قدمام سریع ولی بیجون شده بود.تموم بدنم از ترس میلرزید.شروع کردم به دوییدن که دستم از پشت کشیده شد و پرت شدم تو بغل زنه.دستش و گذاشت رو دهنم که صدای جیغام در نیاد.پلاستیک خریدام از دستم افتاد.برچسبای باربیم همه ریختن کف خیابون.اون دختر مو طلایی با لباس قرمز لگد شد زیر پاهای زنه.چشمای گریونم دنبال باربیام رو زمین میگشتن.

مطمئن بودم اون زنه همون خطریه که بابام ازش میگفت و من با همون بچگیم بیشتر نگران این بودم که اگه بابام بفهمه حتما میکشتم.زنه انداختم تو اون ماشین شیشه دودی.دوتا مرد اونجا بودن.یکی راننده و اون یکی بغل دستش نشسته بود.هردو هیکلی و ترسناک.

گریه میکردم و دست و پا میزدم.مامانم و صدا میزدم و جیغ میزدم که یه سیلی نشست رو صورتم.درد اون سیلی صورتم و سر کرده بود.مطمئن بودم پوست سفیدم قرمز شده.ولی اینا باعث نشدن که دست از جیغ زدن و لگد پروندن بردارم.ایندفعه یه تو دهنی خوردم و یه خفه شو حرومزاده شنیدم از زبون اون مرده.معنی حرفی که بهم زد و نفهمیدم ولی صورتم از تو دهنی که خوردم بی حس شد.صدای مرده اومد که به زنه گفت _خفش کن این نکبت و .

فرصت نشد به چیزی فکر کنم یه دستمال مرطوب با بوی بد و تندی اومد روی بینیم و دیگه چیزی نفهمیدم.

خدایا اخر نفهمیدم اینجا که هستم تقدیر من است یا تقصیر من...


romangram.com | @romangram_com