#گلشیفته_پارت_3

البوم عکسام و در اوردم و بهشون خیره شدم.داشتم به عکس ادمایی نگاه میکردم که 7 ساله شدن خونواده جدید من.کسایی که تو اوج بی پناهی شدن پناه دل تنهام.ادمای مهربون و دلپاکی که همه زندگی من شدن و باعث شدن جای خالی خونوادم و کمتر احساس کنم. ولی هنوزم که هنوزه نتونستم جوابی واسه این کارشون پیدا کنم.هنوزم هرشب با یادشون میخوابم و دلتنگشونم.مثل امروز.

هنوزم نتونستم یه دلیل قانع کننده واسه رفتن بی دلیلشون پیدا کنم.یه جوابی واسه این کاری که با من کردن.بعضی شبا انقد دلتنگشون میشم که اون بغض بزرگ تو گلوم میخواد خفم کنه و من نمیتونم هیچ کاری واسه اروم کردن خودم انجام بدم.حتی حضور شاد هانیه حتی محبتای گرم عمو سهراب و حرفای دلگرم کننده خاله فاطی.حتی حمایتای بی دریغ حسام و نگاه مهربون امیر سام.

یه اه عمیق میکشم و بازم تنهاییم و با تک تک سلولای بدنم احساس میکنم.

حس نخواستن و طرد شدن.حس تلخ بیکسی خیلی ازار دهنده است.احساس یه بچه سر راهی رو دارم که خونوادش نخواستنش ولی بچه ای که تو سن 11 سالگی سر راهی شد.

صدای خاله فاطی از تو اشپزخونه میومد که داشت واسه شام صدام میزد.

دوباره اون بغض لعنتی رو فرستادم پایین و لباسام و مرتب کردم و اومدم از پیله تنهاییم بیرون.

همه بودن بجز امیر سام.امشب با فرید شام بیرونن.جای خالیش احساس میشه.

با کمک هانی میز شام و چیدیم و همه نشستیم دور میز تو اشپزخونه.

غذا کباب شامی بود.اشتها نداشتم و با غذام بازی میکردم.

عمو سهراب_گل دخترم چشه که غذای به این خوشمزگی رو نمیخوره؟

با لبخند محوی به بهترین و مورد اعتماد ترین مرد دنیا واسه من بعد از پدرم نگاهی کردم و گفتم_هیچی عمو اشتها ندارم.مرسی خاله .

بلند شدم و از اشپزخونه زدم بیرون.ولی صدای حسام و شنیدم که گفت_گلی چشه؟

اون موقع دیگه تو اتاقم بودم و تکیمو به در زدم و به اشکام اجازه ریختن دادم.

ایستاده و لبخند زنان پایش را روی گلویم میگذارد ...تنهایی

توی اتاقم روی تختم نشستم و ذهنم و فرستادم به هفت سال پیش.هفت سالی که دور از خانواده واقعیم بودم.نمیدونم من اونا رو گم کردم یا اونا منو؟سوالیه که جوابش خیلی واسم مهمه.ولی هیچ وقتم جوابی براش نداشتم.

یه چند وقتی بود بابا زیاد اعصاب نداشت.دیر وقت میومد خونه و همش با موبایلش حرف میزد و دادو بیداد میکرد.البته تمام تلاشش و میکرد که فضای خونه رو اروم نگه داره ولی منم با اون سن کم فهمیدم بابا یه مشکل بزرگی داره.یه روز صدای صحبتای خودش و مامان و شنیدم که داشتن درباره اون مشکل حرف میزدن.ولی من با اون سن شاید زیاد واسم مهم نبود فقط اتفاقی کلمه هایی مثل رقیب و تهدید و وکیل و شکایت و موفق بودن بابا رو فهمیدم.

بابا یه کارخونه خیلی بزرگ داشت و صد البته که خیلی هم موفق بود.خودش تنها بدون هیچ پشتوانه و شریکی تا اینجا خودش و کشیده بود.ما از همه لحاظ در رفاه بودیم.خونمون بالای شهر و توی یه منطقه خیلی خوب بود.خونمون با خونه الان عمو سهراب اینا چندان فاصله نداشت.

همه فامیل و کس و کار مادری و پدری من امریکا بودن.اخه مامان و بابا اونجا با همدیگه اشنا شدن ولی بعد هردوشون تصمیم گرفتن که برگردن ایران بدون خانواده هاشون.اینجا بجز چند تا دوست خانوادگی و یه دایی پیر و مجرد مامانم که تو شهرستان زندگی میکرد کسی رو نداشتیم.


romangram.com | @romangram_com