#گلشیفته_پارت_41

_جيزي رو نميشه از تو مخفي كرد.داشتم به يه مرد فكر ميكردم.

بوضوح اخماش و كشيد تو هم.هيچ تلاشي واسه پنهون كردن عصبانيتش نداشت.احساس كردم نفساش داره تند ميشه.اوة اوة داشت ناجور ميشد.

_به يه مرد كه خيلي واسم عزيزه.يه مردي كه قيافش و ديگه يادم نمياد.با بغض گفتم_امير يادم نيست بابام چه شكلي بود؟

اخماش باز شد و رنگ نگاهش عوض شد.دلسوزي نبود ترحم نبود مهربون شد.نگاهش رنگ همدردي به خودش گرفت.

امير سام_چي شد امشب ياد بابات افتادي؟

_ميشه جواب ندم.

امير سام _اره دركت ميكنم.

نشست كنارم.يه نفس عميق كشيدم و گفتم_يه خبر خوب.

امير سام _بگو.

_امروز مامان فريد زنگ زد و هاني و خواستگاري كرد.

بدون اينكه تعجب كنه گفت_پس بالاخره اومد جلو.

با تعجب نگاهش كردم و گفتم _ميدونستي؟

امير سام _نه...ولي خودم فهميده بودم بهم علاقه دارن ولي فريد روش نميشد قدم جلو بذاره.انقد از فريد مطمئنم كه حاظرم چشم بسته هانيه رو بهش بدم.

لبخند زدم و گفتم_پس مباركه.

اروم بلند شدم.حس ميكردم نميتونم زياد پيش امير بمونم. زياد از خودم زبونم كه يه دفعه چيزي نگم مطمئن نبودم.

_شب بخير.

داشتم ميرفتم كه امير گفت_گلي...خودت و ناراحت نكن.تو..تو..شب.. شب بخير.

احساس كردم نميتونه حرف بزنه.


romangram.com | @romangram_com