#گلشیفته_پارت_36
-فرید تو که از اول نبودی،چرا الکی قضاوت میکنی؟فریبرز از هانی خوشش اومده بود ،الانم میخواست مثلا راضی اش کنه هانی عصبی اومد بره که دستش و گرفت و تو هم همون موقع اومدی،واسه اون مهمونی هم هانی نمیدونسته که اونا پسره مجرد دارن.این دو روزو به دوتا تون زهر کردی.
اومدم برم که گفت:شیفته..من یه لحظه عصبی شدم،بخدا من خیلی دوسش دارم. .دیوونشم..فکر میکنم عکس العملم طبیعی بود.
لبخند زدم و گفتم:برو ماشینت و بیار برو سر کوچه دنبالش،منم تاکسی منتظرمه،ببینم میتونی از دلش در بیاری.
خندید و گفت:ماشین و رد کن میرسونمت.
-لازم نکرده تو برو ببینم میتونی از پس این کار بربیای یانه.
اینو گفتم و رفتم سر کوچه پیش هانی.سوار شدم که هانی هم اومد بشینه گفتم:تو با اقاتون بیا.
گیج نگام میکرد که بروبرو اشاره کردم.فرید تو ماشین منتظرش بود.در و بستم و براننده گفتم بره.خب خداروشکر ایناهم آشتی کردن.
الان که دارم فکر میکنم میبینم از خیلی چیزا راحت گذشتم بدون اینکه بهشون فکر کرده باشم.شاید خیلی اشاره ها نشانه ها واسه اینکه به حس امیر سام پی ببرم.هنوز مطمئن نیستم که حس امیر نسبت به من چیه .از طرفی پیام های شبونش هرشب که میگذره داغتر و با احساس تر میشه .از اون ور فرداش انگار نه انگار که پیامی داده و احساسی و حرفی.از یه طرف کاری نکرده که فکر کنم منو به چشم خواهری میبینه و بازم حرکتی مبنی بر اینکه من عشقش باشم ازش ندیدم.گیج گیجم ولی از یه چیزی مطمئنم اونم احساس خودمه.اینکه الان مطمئن مطمئنم که دوسش دارم.چند روز پیش امیر پنج شنبه و جمعه و شنبه که تعطیل رسمی بود با فرید و یکی دیگه از دوستاش رفته بودن شمال.فقط خدا میدونه که من چقد کلافه بودم.مردم و زنده شدم.انقد که این سه روز به من سخت گذشت که دیگه دوست ندارم اصلا تجربش کنم.انقد بداخلاق و بهونه گیر شده بودم که هانی هم با اینکه دلتنگ فرید بود ولی بازم مثل من بی قرار نبود چون اون هر روز فرید و نمیدید ولی من عادت به دیدن و شنیدن صورت و صدای قشنگ امیر سام داشتم.روز اخر هانی با شک نگام کرد و گفت_گلی ...تو واسه نبود امیر سام انقد گند اخلاق شدی؟
منو میگی از ترس اینکه هانی فهمیده باشه به سکسکه افتاده بودم.تو اون سه روز فهمیدم که دیگه طاقت دوریش و ندارم.با خودم فکر میکنم که چطور هفت سال دوریه خونوادم و تحمل کردم و دم نزدم ولی تو این سه روز انقد عصبی بودم.هرچند که این هفت سال به من هفتاد سال گذشت. فکر اینکه خونوادم منو واسه چی تنها گذاشتن و دنبالم نگشتن مثل خوره همه مجودم و میخورد ولی تو این چند روز یه مسکن واسه این دردام پیدا کردم.وقتی درد دوری خونوادم اذیتم میکنه به امیر و چشمای قشنگش فکر میکنم و تموم وجودم و یه حس گرم و شیرین میگیره.میرم تو رویا و...
وقتی بعد از سه روز امیر و از پشت پنجره اتاقم دیدم وقتی که داشت ساکش و از ماشینش در میوورد یه بغض گنده گلوم و گرفت.اخ خدا چقد دلتنگش بودم. دلتنگ حمایتاش و دلگرمیش.دلتنگ نگاه ارومش و پر از نجابتش.
وقتی منو از پشت پنجره دید ایستاد ..قدماش شل شدن..یعنی اونم اندازه من دلتنگه..پرده رو کنار زدم و سرم و رو زمین گذاشتم و خدا رو از نه دل شکر کردم...خدایا خونوادم و که ازم گرفتی..ولی ترو خدا عشقم و ازم نگیر...
بی دلیل رفتم به چند سال پیش...
4_5 سال پیش فکر کنم اون موقع 13 سالم بود و 2 سالی از اومدن من به اونجا میگذشت.با تمام وجود بهشون عادت کرده بودم.جوریکه با نبودشون احساس ترس میکردم.حس اینکه اگه تنهام بذارن دیگه هیچ کس و ندارم.دوسشون داشتم چون بجز محبت هیچی ازشون ندیدم.اون موقع امیر سام 19 سالش بود.تو اون سن تازه داشتم قد میکشیدم و زیبا میشدم و به اصطلاح خانم..
اون روز جز من و خاله کسی خونه نبود.هانی هم مریض بود و خوابیده بود.یکم بالا سرش نشستم ولی وقتی دیدم خوابیده بلند شدم رفتم دنبال کارام.تابستون بود و بیکار بودم.خاله فاطی پای چرخ خیاطیش نشسته بود.واسه تفریحش و علاقه ای که داشت بعضی وقتا پای چرخ مینشست و خیاطی میکرد.چند تا قرقره رنگی و یه بسته سوزن چرخ و صابون خیاطی میخواست ولی پسرا خونه نبودن که برن واسش بخرن.منم سریع اماده شدم و بهش گفتم میرم واسش میخرم .
تا دم در رفتم ولی یهو ذهنم خاطره اون روز دزدیدنم و رفتن تنهاییم و یادم اورد.با خودم گفتم نکنه برم و بازم این خونوادم رو هم از دست بدم .پاهام سست شدن ولی یه لحظه یاد قولی که بخودم دادم افتادم.اینکه قوی باشم و زرزرو نباشم.اینکه بتونم سر پاهام وایسم .اینکه صبور باشم و امیدوار.
یه نفس عمیق کشیدم و بسم الله گفتم و رفتم بیرون.
romangram.com | @romangram_com