#گلشیفته_پارت_34

لبخند کمرنگی زد و سیگار و ازم گرفت و انداختش زیر پاش و خاموشش کرد.

امیرسام:بخاطر تو خیلی کارا میکنم،این که چیزی نیست،حالا هم برو بخواب.صبح شد.

چقدر الان احساس راحتی میکنم ،اینکه امیر از دستم دلخور نیست ،اینکه گفت واسه من خیلی کارا میکنه یعنی واسش خیلی ارزش دارم دیگه،آخ خدا کاشکی تکلیفم معلوم میشد.

چقدر حس خوبی دارم،نمیدونم چیه ولی احساس میکنم دارم وارد یه مرحله جدید از زندگیم میشم،دارم..دارم..عاشق میشم

عشق یعنی تا ابد با من بمان

عشق یعنی همنفس با من بخوان

عشق یعنی بامنی دستم بگیر

بی توقع در ره جانم بمیر

به خودم که نمیتونم دروغ بگم،دارم به امیر سام علاقمند میشم،کاراش گرمم میکنه و محبتاش دلگرمم،حمایتاش..وقتی پیشمه قلبم آنقدر تند تند میزنه که احساس میکنم الانه که بترکه ولی در کنار اینا یه جور امنیت یه جور راحتی خیال یه حس قشنگ آرامش هم باهاش هست.وقتی باهام حرف میزنه از اون حرفای دو پهلو گوشام داغ میشه صورتم میسوزه،سرخ میشم ولی با این حال همه این حسای قشنگ دوست دارم با همه حرارتش.

دو ماهی از کلاس رفتنامون میگذره ،جو خوبیه.بچه های خوبی همکلاسمون هستن.یه دختریه تو کلاسمون خیلی دختر خوب و با حالیه اسمش ترانه است،صورتش بامزه ولی تپله،مهربون و تو دل برو.یه پسره هست تو کلاس خیلی تو نخ هانیه است.یعنی چشت که بهش میفته این فقط داره هانی رو نگاه میکنه.اسمش فریبرزه،اصلا خوشم نمیاد ازش،شاید چون دوست ندارم کسی غیر از فرید هانی رو با لذت نگاه کنه.یه پسره هم هست تو دانشگاه ماست ولی مکانیک میخونه و بعضی از درسامون و با همیم.یه سمجیه اه. .اه..اسمش سامانه،یکی دوبار پیشنهاد دوستی داد که وقتی قیافه برزخیه منو دید سرش و انداخت پایین و گفت:مثل اینکه زیاد مایل نیستید.ببخشید.بچه پرو نه بیا با کمال میل مایلم.ولی خیلی خوشگل بودا البته قد و هیکلش تعریفی نبود ولی تا دلت بخواد پولدار بود،حیف بودا،خاک برسرت دختر مثلا عاشق شدیا.

امروز از صبح که اومدیم دانشگاه هانی دمغ بود،اصلا حرف نمیزد،باهاش شوخی هم که میکردم یه جوری نگام میکرد که خودم اتوماتیک وار خفه میشدم.همش سرش تو گوشیش بود.از کلاس اومدیم بیرون که نگاش کردم و گفتم:هانیه میگی چه مرگته یا نه؟بابا دق کردم.

یهو بدون اینکه باز گارد بگیره چشماش پره اشک شدن و گفت:فرید باهام قهر کرده.

سرش و گذ اشت رو شونم و گفت:نمیدونم چکار کنم؟

پشتش و نوازش کردم و گفتم:چرا هانی ؟دعواتون شده؟

آروم بردمش یه گوشه نشست و یکم آب بهش دادم خورد و گفت:دعوا که چه عرض کنم ،کولاک کرد.

-حالا میگی چی شده؟

هانیه:هیچی بابا،پریروز که تو رفته بودی کتابخونه دوست بابا و زن و بچش اومده بودن خونمون،خوب منم نمیدونستم پسرش بجای 6سال ممکنه 26 ساله باشه،فریدم که دیدی جدیدا چقدر اصرار داره جلوی پسرای جوون روسری سرم کنم و لباسای پوشیده بپوشم،اوف مامانم منو نتونست آدم کنه ولی این داره موفق میشه.خب منم روسری سرم نبود اینا اومدن و یه پسره بزرگ داشتن که از موقعی که اومد نشست ور دلم و حرف زد،دیگه هم ضایع بود برم روسری سرم کنم،یکم بعد امیر سام و فرید هم اومدن،وای گلی فرید تا اومد داخل و منو بدون روسری و کنار اون پسره دید اخماش رفت تو هم و حتی جواب سلامم و نداد،بعدم به بهونه خستگی بلند شد رفت،دیروز هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد و امروزم که بحثمون شد میگه جلو روم یه جوری پشت سرم یه جور دیگه.گلی خیلی ازم دلخوره.

لبخند زدم و گفتم :هانی عزیزم خودت میدونی که فرید خیلی دوستت داره،اگه تو هم واقعا دوسش داری


romangram.com | @romangram_com