#گلشیفته_پارت_32

بعد خودش یه چندش گفت و رفت بیرون.جلو اینه شالم و مرتب کردم و سعی کردم بغضمو مخفی کنم پشت لبخند مصنوعیم.

رفتم پیش مهمونا و با عمو سپهر سلام کردم.مرد مهربونی بود ولی زنش. اوف از اون فیس و افاده آیا که از شانس از من اصلا خوشش نمیومد.فتانه هم اخلاقش عین مامانش بود.برادر زن آقا سپهر هم آقا میلاد اخلاقش عین خواهرش بود ولی خانمش زن مهربون و ساکتی بود.دوتا بچه داشتن.اشکان و افرا که هردو 18ساله بودن. اشکان پسر بوری بود که از قضا فوق العاده شیطون بود و امسال نتونسته بود بره دانشگاه ولی افرا بجاش پزشکی قبول شده بود.بچه های باحالی بودن.اشکان وقتی میفتاد با حسام دیگه نمیشد کنترلشون کرد. امسالم میخواست بره سربازی.با همه احوالپرسی کردیم و منو هانی از بقیه پذیرایی میکردیم.

امیر سام یه شلوار گرمکن طوسی با خطای سفید پوشیده بود با تک پوش یقه گرد باز.اون بازو هاشم نکبت انداخته بود بیرون و منم عین ندیده ها با نیش باز زل زده بودم بهش. محو هیکلش بودم که سرم و آوردم بالاتر دیدم نیشش بازه و داره بهم میخنده.وای خاک بر سر شدم فهمید داشتم قورتش میدادم.سریع روم و کردم اون سمت که دیدم هانی از اونور علامت داد یعنی خاک تو سرت.وای اینم منو دید.حقته دختره هیز.نه خوبه پسر نشدم.منم با خونسردی تمام ظرف میوم و برداشتم و واسه خودم سیب پاک کردم.

سیب و قارچ کردم اومدم بذآرم دهنم که عین کارتون تام و جری وقتی تام میخواست غذ ای مورد علاقش و بخوره چشماش و میبست که با لذت بخوره ولی میدید غذ اش نیست منم سیب وگذاشتم دهنم ولی دیدم نیست.نگاه کردم دیدم امیر سام نشسته کنارم و سیب خوشمزه منو داره میلمبونه.یکی دیگه قارچ کردم اومدم بخورم که دوباره امیر خیلی خونسرد در حالی که خودش مشغول گوش دادن به حرفای عموش کرده بود و اصلا به من توجهی نداشت با یه لبخند حرص درآر سیبم و برداشت و انداخت تو خندق بلا.این صحنه مثلاین بود که من سیب قارچ میکنم واسه امیر سام.وا حالا کسی نبینه فکر نکنه من واسه امیر سیب پوست گرفتم.کی حرفاشون و تحمل کنه.

بشقابم و گذ اشتم و بلند شدم رفتم تو حیاط.یکم بعد هانی و افرا و فتانه هم اومدن.پشت سرشون حسام و اشکان و یکم بعد امیرسام و فرزان.فرزان پسر خوش پوش و امروزی بود ولی خداییش امیر سام هیکلش یه چیز دیگه بود.اون هیکل و جذبه فقط به امیر سام میومد.خیلی حرف نمیزد ولی جذبه کلامش آدم و مجبور به احترام بهش میکرد.در عین حال خودشم احترام بزرگترش رو خیلی نگه میداشت.

همه اومدن و رو چمنای تو حیاط نشستن.همه دور هم بودیم و حسام و اشکان واسمون جوک تعریف میکرون.ترکیدیم از خنده از دست این دوتا.آنقدر چرت و پرت گفتن که دیگه نفس هممون گرفته بود.ایندفعه پانتومیم بازیشون شروع شد.ادا در میووردن خنده دار. مثلا حسام میخواست ادای مرغ و دربیاره.وای که چقدر مسخره بودن.یه ساعتی دور هم بودیم.من بلند شدم رفتم داخل یه سینی چای اوردم.

به همه دادم ولی اشکان نبودش.داشتم چایی میخوردم که احساس کردم یه جفت چشم براق با موهای پشمالو کنار صورتمه.آروم و با ترس برگشتم و از چیزی که دیدم فقط جیغ میزدم.لیوان چاییمو پرت کردم و سر جام ایستادم.بقیه هم با ترس بلند شدن ببینن چه خبره. اشکان یه گربه آورده بود و گرفته بود پیش صورتم و هی اذیت میکرد و میووردش نزدیکتر.احساس کردم فشارم افتاده کف حیاط.سرم گیج رفت و افتادم رو چمنا.بیهوش کامل نبودم ولی حس و حالی نداشتم.صداها نامفهوم بودن.نمیدونم چقدر گذشت که با احساس خیسی روی صورتم چشمام و بی حال باز کردم.صورت نگران امیر سام جلوی چشم بود. وقتی دید بهوش اومدم آروم گفت-خوبی؟

سرم و آوردم پایین که یعنی آره.یهوبا عصبانیت بلند شد رفت طرف اشکان و هولش داد و داد زد-بخدا بلایی سرش میومد الان جنازت و باید جمع میکردن.

پسران اومدن کشیدنش کنار. اشکان خودش ناراحت و پشیمون بود.دوباره امیر داد زد-د اخه کثافت مگه نمیدونی از گربه میترسه؟

بلند شدم و با کمک هانی ایستادم.حرفای امیر سام حمایتاش،کمکش،نگرانیشان،دو نستن اینکه من از چی میترسم همه و همه هضمش واسم سنگین ولی در عین حال شیرین بود.بااینکه از این حمایتاش گرم لذت بودم ولی نمیخواستم با اشکان اینجوری حرف بزنه،دلم واسش میسوخت،از نظر من اون خیلی بچه بود.رفتم نزدیکش و گفتم:امیر کافیه،اشکان منظوری نداشت،البته منم خیلی سوسولم از گربه خیلی میترسم...بعدم یه لبخند زدم.

امیر ساکت شد و فتانه عصبانی گفت:شیفته خیلی بچه ای...یه گربه آنقدر کولی بازی نداره..واقعا که..

بعدم از کنارم رد شد و یه تنه بهم زد و رفت داخل.

یه نگاه به امیرسام کردم ولی اونم یه پوزخند تحویلم داد و رفت تو خونه.این چش شد؟من چمه؟چرا انتظار داشتم امیر جلوی فتانه در بیاد بخاطر من؟چرا پوزخند زد؟احساس کردم یه توپه بزرگی تو گلومه و داره خفم میکنه.

اشکان اومد کنارم و گفت:شیفته من..منظور ی نداشتم..ببخشید.

یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم:جمع کن پسر.خجالت بکش،فقط اینو بدون من از موش و گربه خیلی میترسم.





اون مهمونی و اون روز جمعه کاملا بهم زهر شد،تا شب امیر اصلا نگامم نکردو وقتی منو میدید یه پوزخند مسخره تحویلم میداد.واقعا این کارش عصبیم میکرد.چرا کارای امیر سام داره واسم مهم میشه؟


romangram.com | @romangram_com