#گلشیفته_پارت_31

خاله:آره.اوندفعه دعوتمون کردن گفتم زشته دعوتشون و جواب ندیم.نه خاله؟

با اینکه حوصلشون و نداشتم ولی لبخند زدم و گفتم-آره خاله خوب کردی.

سالاد و آماده کردم و تو ظرفا ریختم و سس هم آماده کردم.لیوانا رو در آوردم و چیدم و سبزیا رو تو سبدا چیدم.ترشیای دست ساز خاله رو هم آماده کردم و لیمو سنگی و پیازا رو قارچ کردم و تو بشقاب ها گذاشتم ولی روشون پلاستیک گذاشتم که باکتریا جمع نشن دورش.خاله رو بوسیدم و رفتم هانی رو بیدار کنم.

رفتم تو اتاقش.اتاق هانی هم مثل من فقط تختش عو ض شده بود.یادش بخیر.هانی همیشه یه دوست و همراه خوب برام بود.من چون روم نمیشد چیز زیادی از عمو اینا بخوام همیشه توقعاتم و میووردم پایین.هرچند که عمو خودش همه چی واسم مهیا میکرد ولی هانی هم میدید من روم نمیشه زیاد خرج کنم اونم هرکاری من میکردم انجام میداد.پریسال هرچقد اصرار کرد که بیا دکوراسیون اتاقامونو عوض کنیم من قبول نکردم. نمیخواستم خرج رو دست عمو بذآرم.هرچند که اینا واسه عمو هیچی نبود ولی خب خودم راضی نبودم هانی هم دید من نظرم عوض نمیشه اون هم کوتاه اومد.

رفتم بالاسر هانی. یه پاشو تو شکمش جمع کرده بود و اون یکی و 360درجه باز کرده بود و یه بالشت زیر پاش گذ اشته بود.عین مردا میخوابه.یه بالشت برداشتم و گذ اشتم روسرش و نشستم رو بالشت.وزنی نداشتم ولی واسه این بیچاره زیاد بود.یهو جیغش در اومد و هی داد میزد-کمک..کمک...هی خفه شدم...سرم. ..بلند شو..سرم کند..کیه..هوش بلند شو..

بلند شدم و بالشت و برداشتم که سریع نشست.موهاش سیخ شده بود تو سرش.منو که دید چشماش گرد شد و داد زد-روانی تو بودی فکر کردی خیلی سبکی و بلند شد و دویید دنبالم.منم فرار.

رفتم بیرون و اونم میدویید و فحش میداد.با سرعت میدوییدم یه لحظه برگشتم ببینم کجاست که باشکم رفتم تو یه دیوار گوشتی.اونم که منو گرفته بود دستش رو بازوهام بود...هوم از عطرش فهمیدم کسیه که من عاشقشم.پابلندی کردم و گونش و بوسیدم.

-عمو عاشقتم.منو از دست این دراکولا نجات بده.

عمو خندید و منو پشت سرش قایم کرد و گفت-هانیه بخدا بخوای دخترم و اذیت کنی خودم میکشمت.

هانی ایستاد و دست به کمر گفت-دیگه چی؟بیا منو بزن بخاطر این وحشی شلیطه.خوبه تو بابای من...

ولی بقیه حرفش و نزد.فهمید.خیره شد به چشام با ترس.خیره شدم به چشماش با حسرت.حسرت خیلی چیزا.حسرت بابا گفتن.آغوش پدرانه.حمایت گرمش.

رفتم جلو و بغلش کردم و آروم تو گوشش گفتم-ببینم اشکت در بیاد خودت میدونی ها.

بوسش کردم و رفتم تو اتاقم.در پنجره رو باز کردم و نشستم لب پنجره.تو این سالها درسته که عمو و خاله هیچی واسم کم نذاشتن ولی هیچکس نمیتونه جای پدر و مادر آدم و بگیره.

هانیه بدون اینکه در بزنه اومد داخل و نشست پیشم و گفت-از دهنم پرید..نمیخواستم...

تو چشماش نگاه کردم. آب دهنم و قورت دادم و با خنده ای ابکی گفتم-تو باز بدون در زدن اومدی تو. مگه اینجا طویله است؟

هانی:انقد میشناسمت که خنده های الکی و از ته دلت و تشخیص بدم...بعدم با وجود تو اینجا همون طویله است دیگه.

دیوونه.خواستم بدوم دنبالش که گفت:هی..هی مهمونا اومدن زشته.

یه پشت چشم نازک کرد و گفت:من جلوی فتانه آبرو دارم.


romangram.com | @romangram_com