#گلشیفته_پارت_29
بغضم و قورت دادم و گفتم_واسه من..این بیچاره خودش کم مشکلات داره.
دستش و کشیدم و با خودم بردم سمت اتاق و داد زدم_هانی اومدی با خودت چایی بیار.
اتاقم تغییر نکرده بود.همون اتاق هقت سال پیش بود فقط تختم به یه تخت خاکستری و مشکی تغییر کرده بود.
لباسام و عوض کردم و چون میدونستم مردا تا غروب نمیان یه دامن کوتاه مشکی ریون پوشیدم که لختیش و نرمیش حس خوبی بهم میدادو به پاهای سفیدم میومد.یه تاپ استین کتی سفید هم پوشیدم.سه دکمه داشت که دو تا دکمه بالاش باز بود.موهام و شونه کردم و باز گذاشتم.معمولا موهام و نمیبستم مگر وقتی میخواستم کاری انجام بدم که کلافه نشم.
مریم مانتو شو در اورد و شالش رو هم در اورد و اویزون کرد.یه جین ابی و یه تاپ مشکی تنش بود.مریم دختر با نمکی بود.پوست گندمی و چشمای مشکی و لبای نسبتا درشت و بینی مناسب صورتش و موهای حالت دار مشکی.دختر نازی بود.
با هانی و مریم اومدیم بیرون و رفتیم تو اشپز خونه میخواستیم عصرونه بخوریم.خاله فاطی رو کاغذ نوشته بود میره خونه همسایشون ختم انعام .خاله زنه مذهبی بود.خونواده خاله فاطی اینا همشون مذهبی بودن.برعکس خونواده عمو اینا.
سه تا بشقاب و قاشق چنگال دادم دست مریم و دوغ محلی و سالاد شیرازی رو هم دادم هانی و گفتم برن تو حیاط سر میز صندلیا بشینن تا غذا رو گرم کنم بیام.
غذا از ظهر ماکارونی داشتیم.ریختمشون تو دیس و گذاشتم تو ماکروویو تا گرم شه.قابلمه و چند تا ظرف تو ظرفشویی بودن داشتم میشستمشون و اهنگ سلطان قلبها رو واسه خودم میخوندم که صدایی از پشت سرم گفت_سلطان قلب تو کیه؟
با شنیدن یه صدای مردونه سریع برگشتم عقب.امیر سام تکیه اش و داده بود به در و دست به سینه داشت منو نگاه میکرد.
موهای صورتم و زدم پشت گوشم و گفتم_تو اینجا چکار میکنی؟
امیر سرش و انداخت پایین و با خنده گفت_الان وقت این حرفا نیست.
با تعجب گفتم_پ وقته چیه؟
سرش و اورد بالا و یه نگاه به سر تا پام کرد و با خنده گفت_نمی دونم...
وای خاک دو عالم تو سرم.اسکاچ از دستم افتاد و با سرعت کیلومتر بر ساعت دوییدم و از کنارش رد شدم و خودم و پرت کردم تو اتاقم.نفس نفس میزدم.یه نگاه به خودم تو اینه قدی اتاقم انداختم.وای خدا دامنم تا رو زانوم بود و یقه لباسم باز بود و از همه بدتر تنگ بودن لباسم بود.
وای امیر سام منو با این لباسا دیده.با اینکه سر تا پام خیس عرق بود ولی اون ته ته های دلم یه جورایی از اینکه امیر سام منو اینجوری دیده یکم قند تو دلم اب شد مخصوصا از اون شب به بعد که حالم و عوض کرد.خاک بر سرم.چه بی حیا شدم.
صدای دخترا میومد که داشتن صدام میکردن.سریع لباسام و با یه بلوز شلوار ساده سفید صورتی عوض کردم و موهام و جمع کردم و با کلیپس بستم.
رفتم تو اشپزخونه.خوشبختانه نبودش.ظرف ماکارونی رو برداشتم و اومدم پیش دخترا.مریم یه شال رو خودش انداخته بود.
هانی_رفتی بمیری؟چرا نمیای؟ماکارونی که خودش پخته بود.
romangram.com | @romangram_com