#گلشیفته_پارت_28
مریم_چه نقشه ای؟
لبخند زدم و رو به هانی گفتم_باید خودی نشون بدیم.
هانی هم خندید و کف دستش و زد به دستم و گفت_پایتم حسابی.
_هانی بدو بریم الان مریم میرسه ها.
هانیه_خب میگفتی بیاد دانشگاه از اینجا با هم میرفتیم؟
_خونه بود گفت حوصله ندارم.بعدم بذار بره یکم مخ مامانت و تلیت کنه.حوصلش سر نره.
هانیه_اره خوب اینم خوبه.ولی مریم فکش گرم بشه دیگه نمیشه بستش ها؟حالا چه مرگش بود؟چه خبر بود که داشت میومد خونه؟
_هو همچین میگه چه خبرش بود.مریم که بیشتر از من و تو تو اون خونه است.ولی نمیدونم چش بود .صداش بغض داشت.
هانی_پس بدو تا مامان و هم گریه ننداخته.
مامان مریم بعد از اون روز در خونشون یک ماه بعد مریم و اورد پیشم.دوتامون دلتنگ هم بودیم.چقد من از دلتنگیم با زبون بچگیم گفتم.چقد تو بغل هم گریه کردیم.من و مریم دوستای خیلی صمیمی با هم بودیم.از اول دبستان با هم پشت یه میز نشستیم.از اون روز چون خونه هامون هم نزدیک هم بودن خیلی با هم صمیمی شدیم.هانی و مریم هم با هم اشنا شدن و الان من و هانی و مریم به سه کله پوک معروفیم.البته به گفته حسام که هی میخواد حرص بده.
مریم حداقل هفته ای یه بار اونجا پلاس بود.حتی با شوخیای حسام هم از رو نمیره و همش اونجاست.از منم خواست که برم خونشون ولی من نمیتونم دیگه پا تو اون کوچه پر از دلهره بذارم مگر روزای خاص که مختص خودم بود .تنها..
حالا مریم زنگ زده بود و گریه میکرد و میگفت میخواد ببینتمون.
من و هانی با اژانس خودمون و رسوندیم خونه .کلاسمون ساعت 4 تموم شده بود و کلاس بعدیمون تشکیل نمیشد.
مریم هم دانشگاه قبول شده بود ولی رشته مورد علاقش عکاسی.یادمه از همون بچگی یه دوربین عکاسی و یه دوربین فیلم برداری واسه خودش داشت.جونش بود و عکساش.
رسیدیم خونه .پول و حساب کردیم و رفتیم داخل.بله درست حدس زدیم.مریم مخ خاله رو کار گرفته بود و خاله هم هی اه میکشید و هی قربون صدقش میرفت.
سلام کردیم و رفتم نشستم کنارش و اروم در گوشش گفتم_کم فک بزن.بیچاره حالا باید بره یه بسته کدئین بخوره.سردرد گرفت.
یکی زد پس سرم و با حالت مظلومی گفت_خفه شو.خو واسه کی درد دل کنم.
دلم واسش کباب شد.مریم مامانش و سه سال پیش از دست داد.اونم به طرز خیلی بدی.گاز گرفتگی.از شانسشون اون روز هیچکس خونشون نبوده.مامانش تنها بوده و شومینه خفه میکنه و گاز برمیگرده و بیچاره خواب بوده و تو خواب میمیره.چی کشید مریم.تا یه مدت فقط گریه میکرد و هیچی نمیخورد و با هیچکس حرف نمیزد.نه باباش و نه داداشه کوچولوش.اونا خودشون حالشون بد بود ولی غم مریمم داشت دیگه دیوونشون میکرد.دیدم اینجور فایده نداره با پیشنهاد خاله فاطی یه مدت اوردیمش اینجا.خیلی کمکش کردیم تا تونست سر پا وایسه.دلم واسش میسوزه.منم یه جورایی هم دردش بودم.منم به نوعی مادر نداشتم.
romangram.com | @romangram_com