#گلشیفته_پارت_27

اینو که بهش گفتم غش کرد از خنده و هی صدای شتر در میوورد. رو کردم به مریم و گفتم_خب مری.بگو ببینم چت بود پشت تلفن که عزا گرفته بودی؟

مریم یهو خندش و خورد و صورتش ناراحت شد و گفت_دیگه خسته شدم.

هانی_از چی؟

مریم_بگو از کی.از فرشاد.

هانی_باز چی شده؟

مریم_راضی نمیشه بیاد خواستگاری.

هانی صورتش و جمع کرد و گفت_خاک بر سرت رفتی التماس؟

مریم_خب چکار کنم.تا اخر عمرم که نمیتونم باهاش دوست بمونم.

فرشاد شاگرد یکی از مغازه های بابای مریم بود که بوتیکش و میگردوند.بابای مریم وضع مالی خیلی خوبی داشت.چند دهنه مغازه تو یکی از بهترین پاساژای میر داماد داشت.یکیشون بوتیک شلوار جین زنونه بود.یه روز میخواستیم بریم خرید که مریم گفت بیاید بریم بوتیک بابا.گفته جنس جدید واسشون رسیده و چیزای قشنگی هم داره.اولش فکر کردم شاید خود بابای مریم اونجا باشه ولی در کمال تعجب یه پسر جوون 23 ساله اونجا بود.اسمش فرشاد بود.یه قیافه معمولی ولی تیپ امروزی داشت.از اینا که دخترا خوششون میاد.زبون چرب و نرمی هم داشت که راحت میتونست خامت کنه.

مریم هم از این فرشاد خوشش اومده بود.فرشاد بهش شماره داده.ولی مریم اهل این برنامه ها نبوده و بعدم از ترس باباش شماره رو نمیگیره.دیگه فرشاد انقد پیله میشه تا مریمم قبول میکنه.یه مدت با هم تلفنی حرف میزدن و بعدش دیگه مریم بهش علاقمند میشه.یه چندباری هم بیرون رفتن.مریم هم هر سری که مارو میدید از خوبیای فرشاد میگفت.میگفت دوسش دارم.وقتی پیششم همه چیز واسم هیجان انگیزه و لحظه هام خیلی قشنگن.حالا هم که میگفت راضی نمیشه بیاد خواستگاری.

_چرا مگه بهش چی گفتی؟

مریم_دیگه خسته شدم انقد قایمکی رفتن و اومدن.دلم هری ریختن.بهش گفتم اگه دوستم داره پاشه بیاد خواستگاری.حتی باهاش قهرم کردم.اومد اشتی ولی میگه بابات راضی نمیشه .اگر بیام خواستگاریت هم منو میندازه بیرون هم این رابطمون هم از بین میره.خیلی سعی کرد راضیم کنه.در ظاهر هم قانع شدم ولی نمیتونم خودم و قانهع کنم.حس میکنم اینا همش بهونست.اخه انقد دم از عشق و علاقه و اینکه بدون من میمیره و من زندگیشم میزنه نمیتونم باور کنم که نخواد حداقل یه بار امتحان کنه.

_خب عزیزم راست میگه .فرشاد وضع مالی خوبی نداره.خودت هم میدونی اگه بیاد خواستگاری بابات ردش میکنه و اگه پافشاری تو رو هم ببینه ممکنه واسه اینکه فراموشش کنی زودی شوهرت بده به یه خواستگار خوب.بهتره همه چی رو بسپری به زمان.

مریم اشکش و پاک کرد و گفت_ولی دیگه خسته شدم .میدونی فرشاد هم توقعاتش داره میره بالا.دیگه مثل اون اوایل نیست.نمیدونم حس میکنم شاید میخواد منو پاگیر کنه.

هانی با ترس نگاش کرد و گفت_یعنی چی؟مگه چی ازت خواسته؟

مریم سرش و انداخت پایین و گفت_خب تا حالا رابطمون در حد تلفن حرف زدن و سینما رفتن و کافی شاپ بود.من حتی نمیذاشتم دستمم بگیره.میدونستم اینجوری تازه شروع میشه.جدیدا خودش و خیلی بهم میچسبونه.پری روز هم که برا اشتی اومده بود بی هوا گونم و بوسید.وای هانی مردم و زنده شدم.من خیلی از روابط اینجوری بدم میاد.دوست دارم اگه قراره رابطه ای برقرار بشه رسمی باشه.میخوام تا خیلی بهش وابسته نشدم تکلیفم معلوم بشه..هر چند که الانم حسابی منو وابسته خودش کرده...ولی یه جورایی حس شک و دو دلی داره مغزم و میخوره.

برای مریم نگران بودم.من خودم اصلا از این پسره خوشم نمیومد.یه بار هم همون اوایل به مریم گفتم ولی دیدم ناراحت شد دیگه حرفی نزدم.

دستش و گرفتم و گفتم_غصه نخور.خودم برات درستش میکنم.باید یه نقشه بکشیم.


romangram.com | @romangram_com