#گلشیفته_پارت_25

این و گفتم و رفتم تو .همه خواب بودن و منم خدا رو شکر کردم و سریع رفتم تو اتاقم و در و بستم.پشت در تکیه دادم و تند تند نفس میکشیدم.چقد اون لحظات کند و عذاب اور ولی دوست داشتنی بودن .من چم بود؟

لباسام و عوض کردم ولی هر کاری کردم خوابم نمیبرد.هی این پهلو اون پهلو شدم .ولی با تموم خستگیم خوابم نمیبرد.منتظر چی بودم؟

ساعت 2/5 بودکه صدای پیام گوشیم اومد.از امیر سام بود.با دستای لرزونم بازش کردم.

چه ازمون دشواریست..قلبت را سمت چپ بگذارن و بگویند برو به راه راست...

با لبخند چشمام و بستم و به ثانیه نکشید که خوابم برد.

_هانی بدو بریم الان مریم میرسه ها.





هانیه_خب میگفتی بیاد دانشگاه از اینجا با هم میرفتیم؟

_خونه بود گفت حوصله ندارم.بعدم بذار بره یکم مخ مامانت و تلیت کنه.حوصلش سر نره.

هانیه_اره خوب اینم خوبه.ولی مریم فکش گرم بشه دیگه نمیشه بستش ها؟حالا چه مرگش بود؟چه خبر بود که داشت میومد خونه؟

_هو همچین میگه چه خبرش بود.مریم که بیشتر از من و تو تو اون خونه است.ولی نمیدونم چش بود .صداش بغض داشت.

هانی_پس بدو تا مامان و هم گریه ننداخته.

مامان مریم بعد از اون روز در خونشون یک ماه بعد مریم و اورد پیشم.دوتامون دلتنگ هم بودیم.چقد من از دلتنگیم با زبون بچگیم گفتم.چقد تو بغل هم گریه کردیم.من و مریم دوستای خیلی صمیمی با هم بودیم.از اول دبستان با هم پشت یه میز نشستیم.از اون روز چون خونه هامون هم نزدیک هم بودن خیلی با هم صمیمی شدیم.هانی و مریم هم با هم اشنا شدن و الان من و هانی و مریم به سه کله پوک معروفیم.البته به گفته حسام که هی میخواد حرص بده.

مریم حداقل هفته ای یه بار اونجا پلاس بود.حتی با شوخیای حسام هم از رو نمیره و همش اونجاست.از منم خواست که برم خونشون ولی من نمیتونم دیگه پا تو اون کوچه پر از دلهره بذارم مگر روزای خاص که مختص خودم بود .تنها..

حالا مریم زنگ زده بود و گریه میکرد و میگفت میخواد ببینتمون.

من و هانی با اژانس خودمون و رسوندیم خونه .کلاسمون ساعت 4 تموم شده بود و کلاس بعدیمون تشکیل نمیشد.

مریم هم دانشگاه قبول شده بود ولی رشته مورد علاقش عکاسی.یادمه از همون بچگی یه دوربین عکاسی و یه دوربین فیلم برداری واسه خودش داشت.جونش بود و عکساش.


romangram.com | @romangram_com