#گلشیفته_پارت_22
دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم_مامان مهربان همیشه دوست داشت من دکتر بشم.داروساز.بابا بهروز میگفت خانم مهندس.ولی خودم دوست دارم نقاش بشم.میبینی روزگارو...
بعد با بغض تو گلوم که سعی در مهارش داشتم ولی موفق نبودم با صدایی که از بغض میلرزید گفتم_هانی به نظرت الان مامان و بابام کجان؟الان دیگه شهاب باید واسه خودش دکتر شده باشه؟شایان باید دانشجو باشه.شیدا هم یه دختر 14 ساله خوشگل.اخ که دلم واسشون یه ذره شده.هانی میترسم قیافه هاشون یادم بره.صورتاشون تو ذهنم داره کمرنگ میشه.اخه لامصبا من یه عکسم ازشون ندارم.هانی..هانی به نظرت اگه من شیدا رو ببینم میشناسمش یا اون منو ببینه چی؟راستی به نظرت الان شهاب زن گرفته؟وای اگه گرفته باشه چی؟یعنی من ..من تو عروسی داداشم نبودم؟هانی به نظرت الان حالشون خوبه؟به نظرت منو فراموش کردن که سراغی ازم نگرفتن؟
برگشتم و و نگاه هانی کردم که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد.تازه فهمیدم صورت خودم خیس اشکه.
خدایا پس این یوسف گمگشته کی قراره برگرده به کنعان.خدا من باید برگردم یا اونا؟خدایا یا دلسنگم کن یا دلم و روشن.
یک ماه از حضور ما تو دانشگاه میگذره.من و هانی هردوتامون کلاسامون و با هم برداشتیم.هرروز یا حسام یا امیر میبرنمون و برگشتنه اگه اونورا نباشن خودمون با اژانسی تاکسی چیزی بر میگردیم.عمو قول داده اگه معدل این ترممون خوب باشه واسمون یه ماشین میخره.الانم هرشب یا حسام یا امیر بهمون رانندگی یاد میدن.نمیدونم چه حسیه ولی وقتی کنار امیر میشینم هیچی یاد نمیگیرم واسه همین همیشه خدا خدا میکنم که اون نبردمون.هر چقد اون باهام راحته من معذب میشم .وقتی پیششم تموم تنم اتیش میگیره.داغ میشم.ازش خجالت میکشم.با خودم میگم شاید واسه خاطر پیاماشه که دارم به محبتای شبونش عادت میکنم.نمیدونم چه مرگمه.امشبم امیر سام زود اومد و قراره اون ببردمون و اموزشمون بده.
ماشینای این خونه همه دنده اتوماتن.حالا خوبه یه پژو قدیمی تو پارکینگ این خونه بود و عمو بهش یه دستی کشید.
بعد از شام سریع دوییدم تو اتاقم و
یه شلوار ریون مشکی پام بود با یه بلوز طوسی.یه مانتو نخی هم باز پوشیدم و یه شال طوسی زدم سرم.عطر زدم و یه مداد مشکی پررنگ تو چشمم کشیدم.تا اومدم بیرون هانی هم از اتاقش زد بیرون و با دیدن من گفت_جوووون.چشارو.بخورمت جیییییگگگگر.
یکی زدم تو سرش و گفتم_زهر مار .چندش.حالمو بد کردی.
هانیه_بابا چی کردی با این چشا؟
هیچ وقت زیاد با چشام ور نمیرفتم میدونستم زیادی تغییر میکنم.
_بدو الان امیر میکشتمون.
رفتیم تو حیاط و بدو رفتیم دم در.با دیدن امیر سام تو ماشین دوتامون زدیم زیر خنده.وای خیلی با حال بودسوار شدیم که امیر گفت_هر هر ببندین.صدا خندتون کل خیابون و برداشته.اصلا به چی میخندین؟
هانی_وای امیر هیکلت اصلا به این ماشین نمیخوره .داری مچاله میشی.
راست میگفت.امیر سام با اون قد بلند و هیکل درشت فقط بدرد همون شاسی بلند خودش میخورد.
هنوز تا سر کوچه نرفته بودیم که گوشی هانی زنگ خورد.
هانی_سلام .خوبی؟نه..الان..باشه.خب قبلش میگفتی.بیا...اومدم.بای.
قطع کرد و گفت_داداش منو برسون.یکی از دوستام اومده جزوه هامو ببره.بدو جون تو.
romangram.com | @romangram_com