#گلشیفته_پارت_21
عصر که بلند شدم.فقط منو خاله فاطی و هانی خونه بودیم.یه چایی خوردم و کمک خاله شام درست کردیم.موهام خیلی بلند شده بود دادم خاله زیرشون و یه سانتی کوتاه کنه .دستش سبک بود زودی بلند میشد.شب بازم امیر واسه شام نیومد و بدون اون خوردیم.بعد از یکم شب نشینی و چایی خوردن و حرف زدن امیر سام اومد.ولی با اومدن اون من شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاقم.هانی فهمید ازش دلخورم خود امیر هم فهمید چون اونم گفت شام خورده و شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش.
دفتر نقاشیم و اوردم و شروع کردم سایه زدن.عاشقش بودم .سیاه قلم.بدون اینکه کلاس برم یاد گرفته بودم.به خودم که اومدم یه صورت بود.یه صورت بی چهره .خالی.فقط مو داشت.موهای خوش حالتی که خیلی شکل موهای امیر سام بود.چرا؟چرا اون...
صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد.از امیر سام بود.سریع بازش کردم.
به یاد تنهاییم افتادم که هیچکس سکوتش را نشکست...جز خیال تو.
تموم وجودم و یه حس شیرین گرفت یه حس ارامش که از صبح با فریادی که سرم کشید از بین رفته بود ولی الان دوباره اروم شدم .شدم همون گلیه قبل از دعوا.پیاماشو دوست دارم حتی اگه پیاماشم بی منظور باشه بازم واسم مهمه.دوسشون دارم.
هنوز تو احساساتم غرق بودم که دوباره یه پیام دیگه ازش اومد.بازش کردم نوشته بود_بابت صبح ..خب ..نباید سرت داد میزدم...یه لحظه عصبی شدم.ولی بدون من فقط واسه یه نفر اونجوری پیام میدم..حالا دیگه اشتی..باشه؟
قلبم تند تند زد.واسه یه نفر..یعنی من..با منه.شایدم نه؟خندم گرفته بود.هیچ وقت از هیچکی عذر خواهی نمیکرد.بسکه غد و مغروره.میشناختمش.
تو فکر بودم که دوباره یه پیام دیگه ازش اومد_اشتی؟
نمیدونم چی شد که دستم رفت رو دکمه ها و فرستادم _اشتی
روز اول دانشگاه خیلی خوب بود.فکر نمیکردم انقد هیجانزده بشم.یه حس خیلی خوبی داشتم.حس اینکه از اون دختر مدرسه ای جدا شدم و شدم یه دختر خانم دانشجو و کسی که شاید واسه جامعه بتونه مفید باشه.امروز میتونست واسم خیلی قشنگتر از اینی که هست باشه.اگه امروز از زیر قرانی رد میشدم که مامانم واسم میگرفت.سوار ماشینی میشدم که بابام میخواست منو برسونه.خیلی قشنگتر بود اگه داداشای خودم به جای داداشای هانیه غیرتی و نگران میشدن و هر پنج دقیقه یه بار زنگ میزدن که همه چی خوبه و مشکلی نیست.
همه چی میتونست خیلی بهتر از این باشه ولی...
ولی بازم نا شکری نمیکنم .بازم خداروشکر که همچین خونواده ای پیدا شد و دست حمایت بروم کشیدن.ولی بازم این حس لعنتیه دلتنگی نمیخواد دست از سرم برداره.
هانیه احساس کرد پشت این خنده های مصنوعی یه غم بزرگ نشسته.یه غم که مطمئنم دیگه هیچ وقت رنگ شادی رو نمیبینه.
هانی غمخوار همیشگیم نشست کنارم و گفت_دختر گلم چشه؟باز که چشمات شده غروب دریا.
یه لبخند بی جون زدم و گفتم_من چکار باید بکنم تو نفهمی من الان غمگینم؟
هانیه_مامانا غم بچه هاشون و همیشه میفهمن.
سرم و انداختم پایین و گفتم پس چرا مامان من نفهمید؟چرا هانی؟
هانی دستپاچه گفت_من منظوری ...
romangram.com | @romangram_com