#گلشیفته_پارت_19

فربد هم عصبی رفت سمت اون پسره بهمن که اونم سریع گفت_بخدا ما منظوری نداشتیم.نمیدونستیم این خانما باشمان.حمید جمع کن بریم.

اینو گفت و دست دوستش و گرفت و به زور کشیدش و رفتن.هر چند که پسره خصمانه امیر و نگاه میکرد.

امیر سام عصبانی برگشت سمتمون.تند تند نفس میکشید.با اخم وحشتناکی با صدای بلند رو به من گفت_موهاتو بکن تو.

از صداش چهار ستون بدنم لرزید.دست کشیدم به موهام.وای خدا مقنعه ام تا کجا رفته بود.درستش کردم و با بغض سرم و انداختم پایین.

هانی دستپاچه گفت_داداش بخدا ما اینجا ایستاده بودیم منتظر شما.اینا یهو پیداشون شد.

هانی هروقت میخواست خودش و واسه امیر سام لوس کنه بهش میگفت داداش.میدونست خوشش میاد.ولی میدونستم بیشتر میخواد به فرید بفهمونه که بی تقصیر بوده.

فرید یه نگاه مهربون بهش انداخت و رو به جمع گفت_خب خدا رو شکر.به خیر گذشت.پاشید بریم دیگه.دیر شد.

دست امیر و که هنوز ناراحت بود و کشید و رو به ما گفت_بدویید دیگه دخترا.

میدونستم امیر ازم عصبانیه.امیر با خیلی از پسرایی که من میشناختم فرق داشت.روی بعضی چیزا خیلی حساس بود.مثل خونواده عمو اینا نبود.بقول خاله به داییش که شهید شده بود برده.هم اخلاقش هم قیافش.تعصبش الکی نبود.اعتقاداتش خیلی بالا بود چیزی که واسه من خیلی مهم بود.رفتیم و سوار ماشین شدیم.

من و هانی عقب نشستیم.یه نگاه بهم انداختیم.دوتامون معلوم بود حسابی ترسیدیم.اخه من و هانی هیچ کدوممون اهل این برنامه ها نبودیم.زیادم تنها بیرون نمیومدیم.یا با امیر و حسام بودیم یا خاله باهامون بود .خیلی کم پیش میومد تنها جایی بریم که حالا کسی بخواد جرات کنه مزاحممون بشه.یکم از مسیر و که رفتیم فرید گفت_اه بابا حوصلم سر رفت.چتونه غمباد گرفتید.یکی یه حرفی بزنه.که هانی سریع گفت_من گرسنمه.

فرید هم سریع گفت_اره منم همینطور.امیر یه جا وایسا غذا بگیریم.

هانیه_کی با هایدا موافقه؟

هممون موافق بودیم.امیر سام جلوی یکی از شعبه هاش نگه داشت و فرید پیاده شد و هانی هم سریع خودش و انداخت پایین و گفت_برم کمکش.

بیشعور.منو با این میر غضب داداش ترسناکش تنها گذاشت رفت پیش عشقش.

از خجالت و ناراحتی روم نمیشد سرم و بیارم بالا.الکی با گوشیم ور میرفتم که صدای عصبیش اومد که گفت_نکنه شمارشم داده؟

با تعجب نگاش کردم .اخه داشت از تو اینه جلو که رو من تنظیم بود نگام میکرد.دوباره گفت_پیام داده.چه زود.تازه کتک خورده بودا؟بعد یه پوزخند نشست رو صورتش.

اون حق نداشت با من اینطوری حرف بزنه.فکر کرده کیه؟

_فکرت مثل خودت مسمومه.فکر کردی همه مثل خودتن.


romangram.com | @romangram_com