#گلشیفته_پارت_18

خندیدم و گفتم_چشم داداش حسام.من که قول میدم.هانی هم ...غلط میکنه من خودم حواسم بهش هست.

بعد یهو گفتم_وای هانی مقنعه ام و یادم رفت تنگ کنم.گشاده.

هانی برگشت نگام کرد و گفت_همین نو هست؟

_اوهوم.اوتوش کردم یادم رفت تنگش کنم.

هانی_خب دیشب میدادی مامان واست تنگ کنه دیگه.حالا اشکال نداره .بکشش جلو.

تا برسیم دانشگاه حسام کلی نطق کرد و نصیحت و تهدید.

ما رو جلوی دانشگاه پیاده کرد و خودشم داشت پیاده میشد که گفت_دیگه نگما حواستون و ...

ما هم در حالی که میدوییدیم گفتیم_باشه بابا ...خدافظ.

رفتیم داخل.اول که عین این اشگولا هی دور خودمون میچرخیدیم.بالاخره تصمیم گرفتیم عین ادم بیفتیم دنبال کارامون.تا بالاخره کارا رو انجام دادیم.امیر سام به هانی زنگ زد و گفته بود که نزدیکمونن.هانی هم بهش گفته بود کجا ایستادیم منتظرشون.

ما هم کنار یه درختی ایستاده بودیم زیر سایه و داشتیم با هم حرف میزدیم که دو تا پسر از اونا که معلوم نیست چطور راهیه دانشگاه شدن جلومون افتابی شدن.با اون تیپای مزخرفشون.اه هی چرت و پرت میگفتن و وز وز میکردن.یکی شون اومد کنار من و یکیشون کنار هانی.

اون که پیش من بود گفت_به به چه جیگرای خوشگلی.خانما چرا اینجا تنها ایستادید.زیر افتاب.بفرمایید ماشین دم دره.بهمن پسر بدو ماشین و بیار خانما گرمشونه.

با اخم برگشتم اونور و دست هانی رو گرفتم .دست اونم مثل من یخ بود.پس هانی هم ترسیده.خواستیم از کنارشون رد شیم که سریع دوتاشون اومدن جلو راهمون و گرفتن.بهمن همون پسره کنار هانی گفت_کجا؟کجا؟بخدا اگه بذارم برین.وای خدا اینا چه چشمای خوشرنگی دارن.

_مزاحم نشید.برید کنار.

پسره_اگه نریم چی میشه؟

اومدم جوابش و بدم که دیدم امیر و فرید از پشت سرشون عصبانی دارن میان.

یا خدا امیر و کی جمع کنه.

همون پسره کنار من گفت_نگفتی خوشگله.اگه نرم کنار کی میخواد جلومو بگیره؟

همون موقع دست امیر سام اومد رو شونه پسره نشست.پسره برگشت عقب که مشت امیر رفت پای چشمش.چنان زد که پسره پهنه زمین شد.عصبانی رفت سمتش و یقه اش و گرفت و کشیدش بالا و گفت_حالا فهمیدی کی میخواد جلوتو بگیره؟


romangram.com | @romangram_com