#گلهای_باغ_سردار_پارت_95
شقایق که مخاطب قرار گرفته بود مجبور شد پاسخ اورا بدهد: من هم از دیدن شما خوشحال شدم. خدا نگهدار.
هومن از آنها جدا شد و با قدمهای شمرده از رستوران بیرون رفت.
داریوش که خطر از سرش گذشته بود، نفس راحتی کشید: اگر دیگه نمیخوری بریم به خریدمان برسیم.
شقایق دهانش را با دستمال پاک کرد و از جای خود برخواست: نه، سیر شدم، بهتره بریم.
کل آنروز شقایق به همراه برادرش به مغازه ها سرزد و هر آنچه دوست داشت خرید.
داریوش سعی کرد راجع به هومن هیچ صحبتی به میان نیاید و شقایق از این ملاحظه برادرش راضی بود.
شب هر دو خسته و کوفته به منزل داریوش رفتند؛ زیرا قرار بود مردان مجرد خانواده آن شب میهمان داریوش باشند. داریوش پدر و دامادهایش را آن شب به خانهاش دعوت کرده بود تا تنها نباشند. تمام شب داریوش و شقایق راجع به گوشی شقایق صحبت کردند و در فرصتی مناسب داریوش جریان ملاقاتشان با هومن شاکری را تعریف کرد که شقایق آن را نشنیده گرفت.
تا چیده شدن میز فریدون خان از فرصت استفاده کرد و کنار شقایق نشست: امروز حسابی خسته شدی؟
romangram.com | @romangram_com