#گل‌های_باغ_سردار_پارت_9

کوکب که اسم بیمارستان را شنید، شاخک‌هایش تکان خورد. رو به داریوش با کنجکاوی پرسید: بیمارستان برای چی؟ خدای نکرده بچه ها طوری شدن یا شایدم یاسمین مریضه؟

داریوش بلافاصله جواب داد: نه کوکب خانم همه خوبن دوست مادر اعظم خانم که خیلی پیرو بدحال بود، بردنش بیمارستان حالا مادر می‌خواد بره دیدنش.

خانم سردار که متوجه دلیل پنهان کاری داریوش شده بود. با اوقات تلخی ساختگی در ادامه صحبت‌های داریوش گفت: کاش تو هم توی هر کاری فضولی نمی‌کردی، مگه نمی‌خوای امروز به ما ناهار بدی؟ پس برو به کارت برس .

کوکب هم که بیدی نبود با این بادها بلرزد بی توجه به عصبانیت خانم سردار لیوان آب را محکم روی میز چوبی گران قیمتش گذاشت و به قطره آبی که روی آن ریخت، چشم دوخت.

: باشه... دارم میرم... سلام منم برسون ،همچین هول کردی فکر کردم جوان بیست ساله رفته بیمارستان .

سپس پاهای باد کرده اش را روی زمین کشید و از اتاق خارج شد.

بهروز شهیدی صمیمی‌ترین دوست داریوش، پزشک حاذقی که از زمان دبیرستان با او آشنا شده و بدون هیچ اختلاف نظری به دوستی‌شان ادامه می‌دادند. بهترین متخصص درکل کشورنبود؛ اما به جرات میشد، او را بین ده نفر اول پزشکان قلب کشور قرار داد.

بیمارستان خصوصی او در پایتخت، از معدود بیمارستان‌هایی به شمار میرفت که تمام دستگاه‌هایش ازبهترین برندهای خارجی بودند.


romangram.com | @romangram_com