#گلهای_باغ_سردار_پارت_8
داریوش درمانده به چهره مادر که مستقیم به هدف زده بود، چشم دوخت. او میدانست که نمیتواند، بیشتر از این مادرش را منتظر نگه دارد. پس رفت، سر اصل مطلب و بی مقدمه گفت: راستش شقایق... صبح از خونه مستقیم میره بانک... و... وقتی از بانک بیرون آمده یک موتورسوار بهش حمله میکنه تا کیفش رو به سرقت ببره.
مریم خانم دستانش را روی دهانش گذاشت و با وحشت به لبهای داریوش چشم دوخت تا بتواند، بقیه ماجرا را بشنود.
داریوش سعی میکرد، طوری ماجرا را تعریف کند که مادرش نترسد؛ پس ادامه داد: البته اون الان حالش خوبه... فقط برای نگهداشتن کیفش مقاومت کرده؛ اما وقتی کیف را ازش میگیرند، زمین میخوره... کوروش هم او را به بیمارستان رسانده... حالتون خوبه؟
داریوش میدانست که باید ضربه را محکم و سریع بزند؛ پس هرچه میدانست، تعریف کرد. غافل از اینکه مریم خانم با هر کلامش بیشتر نگران و وحشت زده میشد و با شنیدن اینکه شقایق به بیمارستان منتقل شده، آخرین امید خود را برای به خیر گذشتن ماجرا از دست داد و بیحال برروی مبلی که نشسته بود، ولو شد. داریوش با وحشت به رنگ پریده و دستان لرزان مادر نگاهی انداخت خود را به در رساند و با فریاد کوکب خانم را خبر کرد: کوکب خانم....... بیا، مادر غش کرده!
کوکب بیچاره که از صبح این بار دوم بود، با صدای پسران سردار به اتاق مادرشان احضار میشد، هیکل سنگین خود را به سختی به اتاق خانم رساند و با صدای جیغ جیغی خود حضورش را خبرداد: چرا داد میزنی مادر، من که از ترس نصف عمر شدم باز چی شده ؟ چرا شما امروز اینقدر این پیرزن را اذیت میکنین ؟
با خونسردی لیوان آب را به دهان مریم خانم نزدیک کرد و لبخند داریوش را که با شنیدن کلمه پیرزن روی لبهایش نقش بست ندید، کوکب خانم هفت یاهشت سال از خانم سردار بزرگتر بود.
کوکب: بیا بخور مادر تا سکته نکردی!
مریم خانم که حالا اشکهایش بدون توقف روی گونه اش میریخت، آب را سر کشید و به داریوش گفت: همین الان منو ببر بیمارستان.
romangram.com | @romangram_com