#گلهای_باغ_سردار_پارت_89
سپس با دقت جعبه را گشود و تلفن همراه طلایی رنگی از آن خارج کرد: به به... آخرین مدلم که هست... بیا مبارکت باشه.
همین که کوروش تلفن را به دست شقایق داد، گوشی شروع به زنگ زدن کرد. آهنگی ملایم و دلنشین! شقایق به صفحه گوشی نگاه کرد، اسم داریوش و همینطور عکس او نمایش داده شده بود و شقایق با لبخند پرسید: خودتون که آمادهاش هم کردید.
داریوش توضیح داد: آره شماره تلفنها و عکسهای همه را برات ذخیره کردم. توی اون گوشی کلی عکس هم داشتی؛ اما من آنهایی را که خودم داشتم ریختم.
شقایق با انگشت روی صفحه گوشی کشید و گفت: خوب حالا یکی بگه، من با این چطوری کار کنم؟
کوروش از جای خود برخواست و کنار شقایق نشست: من یادت میدم، فعلا فقط جواب تلفنها رو بده. بقیهاش رو کم کم یاد میگیری.
داریوش که میخواست، هر چه زودتر او را برای خرید ببرد. گفت: خیلی خوب. حالا قهوهات را بخور تا بریم. کلی کار داریم.
شقایق دستش روی شکم گذاشت و گفت: نه من قهوه نمیخورم. فکر کنم، چون صبحانه نخوردم دلم آشوب شده.
داریوش و کوروش هر دو با هم با صدای بلند پرسیدند: صبحانه نخوردی؟
romangram.com | @romangram_com