#گل‌های_باغ_سردار_پارت_90

شقایق خندید: وای چرا داد می‌زنید؟... نه چون وقتی کوروش جان آمد، تازه موهام رو خشک کرده بودم. دیگه وقت نکردم، صبحونه بخورم.

داریوش دست او را گرفت: بلند شو. اول می‌ریم، یک جای خوب صبحونه می‌خوریم. ساعت یک ربع به ده است، فکر کنم، بتونم، یک صبحانه معمولی مهمونت کنم.

خیابان ولیعصر رستوران‌های درجه یک زیادی داشت. داریوش جلوی یکی از آن‌ها توقف کرد و به شقایق گفت: پیاده شو.

شقایق به تابلو رستوران نگاه کرد: جویبار؟ وقتی یاس از خونه بیرونت می‌کنه میای اینجا؟

داریوش فکر کرد رنگش پرید با تعجب به خواهرش نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: تو حافظه‌ات برگشته؟

شقایق که کیفش را روی شانه می‌انداخت با تعجب به او نگاه کرد: خوب معلومه که نه... چطور مگه؟ چیزی شده؟

داریوش گوشی‌اش را از جلوی فرمان برداشت و همان‌طور که پیاده میشد، گفت: پس خواهر شوهر بودن ربطی به حافظه نداره؟

شقایق به شوخی داریوش خندید: درسته ربطی نداره.


romangram.com | @romangram_com