#گلهای_باغ_سردار_پارت_88
شقایق اشاره او را دید و فهمید که دو برادر باید در مورد موتورسوارها صحبت کنند. پس بدون آنکه منتظر شود تا کوروش چیزی بگوید، گفت: ما امروز بعد از خروج از بیمارستان دو موتور سوار دیدیم که کوروش را به یاد کسانی که به من حمله کردند، انداخت.
داریوش با تعجب پرسید: مگه آنها چه شباهتی به افرادی که به شقایق حمله کردند، داشتند؟
کوروش خیلی سریع منظور برادرش را دریافت و گفت: هیچ شباهتی نداشتند. فقط من یک لحظه به یاد آن صحنه وحشتناک زمین خوردن شقایق افتادم.
و ادامه داد: خدا را شکر که شقایق هیچ چیز از آن لحظه را به یاد نمییاره. من که فکر کنم تا آخر عمرم نتونم، فراموش کنم.
قهوه با سینی زیبایی به وسیله مردی میان سال، کوتاه قد؛ اما چابک به اتاق آورده شد.
داریوش به او دستور داد: سینی را بذار و خودت برو؛اگر کاری داشتم خبرت میکنم.
با خروج آن مرد کوروش فنجان قهوه گرم را برداشت، مزه کرد، سپس فنجان را زمین گذاشت و بسته را از شقایق گرفت: حالا بده ببینم، چی هدیه گرفتی؟
با اینکار نشان داد که دیگر نمیخواهد، راجع به آن موضوع صحبت کند.
romangram.com | @romangram_com