#گل‌های_باغ_سردار_پارت_71

مسافت باقیمانده برای شقایق طولانی‌تر از مسیری که آمده بود به نظر رسید ؛ اما او نمی‌خواست در این مورد از کسی سوالی بپرسد و با خود فکر می‌کرد: من که مسیر را نمی‌شناسم؛ شاید الان نزدیک خانه باشیم و آن‌وقت دوباره بهانه‌ای برای خندیدن و تمسخرم به دست‌شان دهم. پس بهتر است، صبور باشم.

فکر شقایق درست بود. او چند خیابان با خانه پدریش فاصله داشت. این مژده را رز به او داد: خوب شقایق جان خودتون را آماده کنید، دیگه داریم میرسیم. انشاا.. همانطور که می‌خواهید با دیدن منزل و اتاقتون همه چیز رو به یاد خواهیدآورد . حتی کوروش هم نمی‌دانست همسرش از ته قلب چنین آرزویی برای شقایق دارد یا خیر؛ اما بلافاصله دست ظریف رز را در دست گرفت و از او تشکر کرد: ممنون عزیزم. من هم از خدا همین را می‌خوام.

نسترن دختر شیرین زبان آن‌ها نیز که در تمام سفر در صندلی مخصوص کودک در کنار شقایق چرت میزد، در این بحث شرکت نمود و با زبان شیرین کودکی گفت: منم از خداجون می‌خوام...که دست عمه شقایق زود زود خوب بشه.

صدای خنده پدر و مادرش و قربون صدقه رفتن شقایق نشان داد که چقدر این حرف برای آن‌ها جالب بوده‌است.

شقایق: الهی عمه فدات شه؛ مثل اینکه خوب خوابیدی که حالا این‌قدر سرحال بلبل زبونی می‌کنی؟ یکی دو خیابان آن‌طرف‌تر کوروش جلوی در بزرگ باغ توقف کرد و چند بوق پیاپی زد. بابا کریم که تازه از خوش‌آمدگویی به داریوش و خانواده‌اش فارغ شده بود با ریموت در را باز کرد.

پیرمرد که بالای هشتاد سال سن داشت. هم‌چون کودکی از دیدن اتومبیل کوروش هیجان زده شده بود: خدا را شکر! بالاخره شقایق خانم هم آمد.

با ورود اتومبیل بابا کریم دست دراز کرد و در سمت شقایق را بازکرد: سلام خانم. خوش آمدید. حالتون که انشاا.. بهتر شده؟

شقایق که اصلا به یاد نمی‌آورد، قبلا چطور این پیرمرد و همسرش با پشتیبانیهای او در خانه پدر زندگی آرام و بدون دغدغه‌ای را می‌گذراندند، بدون اعتنا با سلام کوتاهی از کنارش گذشت و بابا کریم را مبهوت بر جای گذاشت.


romangram.com | @romangram_com