#گلهای_باغ_سردار_پارت_72
پیرمرد شنیده بود که شقایق همان روز تصادف کرده و دستش شکسته است؛ اما نمیدانست که او گذشته خود را فراموش کردهاست. چند روز بعد از تصادف نرگس به خانه پدرش رفت و بابا کریم و کوکب خانم را تهدید کرد که اگر راجع به اتفاقی که برای شقایق افتاده به کسی حرفی بزنند هر دوی آنها را از خانه بیرون خواهد کرد.
بابا کریم که همیشه از نرگس دوری میکرد با تردید از او راجع به شقایق سوال کرد و نرگس به او جواب داد: به تو مربوط نیست، پس فضولی نکن؛ چون بد میبینی.
هنوز بابا کریم در شوک برخورد سرد شقایق بود که بقیه افراد خانواده بالای پلکان منتهی به ساختمان به استقبال آنها آمدند. شقایق گیج و سر درگم اطراف را میکاوید و هیچ توجهی به خانوادهاش و صحبتهای آنها نداشت او حتی لبخند رضایت نرگس را ندید، که از گیجی و سکوت او در پوست خود نمیگنجید.
دختر بیچاره همچون غریبهای که اولین بار است، به مکانی ناآشنا وارد شده، همه جا را از نظر گذراند. باغ بزرگ، استخر و آلاچیق با یک نظر از جلوی چشمش گذشت؛ اما هیچ خاطرهای را برای او زنده نکرد. بنابراین تصمیم گرفت، وارد خانه شود. عمارتی بزرگ که از سه طبقه تشکیل شده بود. شقایق از پله ها بالا رفت از در شیشه ای گذشت و وارد سالن پذیرایی شد. ورود به سالن مثل رفتن به سرزمین عجایب شگفتزدهاش کرد. شقایق تمام این مدت فکر کرده بود که ویلای پدر بزرگ خیلی مجلل میباشد؛ اما با دیدن سالن پذیرایی منزل پدرش با خود فکر کرد: اینجا بهشته؟ مطمئنم یکی از وسایل این خونه کمک میکنه حافظه من برگرده.
سپس با رد شدن از کنار لوازم داخل سالن همه را یکی یکی لمس کرد تا حس آشنایی در میان آنها بیابد؛ اما اینبار هم چیز زیادی دستگیرش نشد. شقایق ناامیدانه به دنبال خاطرات گم شدهاش در اطراف خانه میگشت که نرگس با شادی وصف نشدنی خود را به سالن انداخت و با چهرهای خندان گفت: همه دستهاتون رو بشورید، ناهار آماده شده.
با همان لبخند به شقایق گفت: تو استثنا نیستی، برو دستت رو بشور وقت برای گشتن خونه زیاده بیادبیه بقیه را منتظر بگذاری.
شقایق که برای رفتن به اتاقش آماده میشد، بدون هیچ حرفی سر میز جایی برای خود پیدا کرد. آنروز مثل تمام روزهایی که همه خانواده دور هم جمع میشدند، تمام صندلیهای دور میز ناهار خوری اشغال شد. حتی دو کودک کوروش و نیلوفر نیز روی صندلیهای مخصوص خود کنار پدر و مادرشان جای گرفتند. آنها از هر دری سخن میگفتند. شقایق که اشتهای زیادی نداشت، غذایش را زودتر از بقیه تمام کرد و ازجای خود برخاست. همه نگاهها به یک باره بر روی او میخکوب شد. نرگس که هنوز هم نمیتوانست خوشحالی بی دلیلش را پنهان کند با همان لبخندی که از ورود شقایق هنوز روی صورتش پهن بود، زودتر از بقیه سوال کرد: ناهارت که هنوز تمام نشده چرا بلند شدی؟
شقایق دستمال سفره را روی میز گذاشت و گفت: مرسی سیر شدم، خیلی خوشمزه بود. الان اگر اجازه بدید میخوام به اتاقم برم.
romangram.com | @romangram_com