#گلهای_باغ_سردار_پارت_68
نرگس چشمان مکارش را به او دوخت: نگران نباش، اون آنقدر عاشق تو بود که قسم خورده؛ اگر با تو ازدواج کنه کاری به کارخانه و بقیه املاک تو نخواهد داشت.
شقایق با ناباوری پرسید: و شما حرفش را باور کردید؟
داریوش مداخله کرد: ما نه؛ ولی تو باور کردی.
شقایق به برادر بزرگش و سپس به بقیه افراد خانواده نگاه کرد: من؟
دیگر جایی برای عقبنشینی نبود. پس داریوش ادامه داد: بله تو از ما خواستی با ازدواجتون موافقت کنیم.
شقایق دست سالمش را روی چشمهایش گذاشت و آنها را به داخل جمجمهاش فرو برد. مثل اینکه میخواست، از باز نشدن دوباره آنها مطمئن شود و با ناله پرسید: آخه چرا من اینقدر احمق بودم؟ فکر کنم، آن موقع هم به همین اندازه نفهم بودم؛ چرا هیچکدام از شما مداخله نکردید تا من همچین اشتباهی نکنم؟
باز نرگس سکان کشتی توطعه را به دست گرفت وزودتر از همه پاسخ داد: ما با اینکار مخالف بودیم؛اما فرهاد از تو خواسته بود که با اخراج از کارخانه و ندادن سهممون تهدیدمون کنی.
همه به یکباره به این زن مکار چشم دوختند، طوریکه شقایق ساده هم به این کلام خواهرش شک کرد و با تردید پرسید: مثل اینکه بقیه هم از این موضوع خبر نداشتند؟
romangram.com | @romangram_com