#گل‌های_باغ_سردار_پارت_67

لادن از این تشر سرخ شد و گفت: ببخشید پدربزرگ.

شقایق با مظلومیتی که در صدا و رفتارش کاملا مشهود بود گفت: خیلی خوب، من خیلی نادونم؛ اما کاش شما کمکم کنید تا بتونم بهش بگم که تصمیمم عوض شده و دیگه نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم.

همه‌ی نگاه‌ها به سمت همایون خان چرخید که می‌دانست، این جواب سرنوشت فرزندش را رقم خواهد زد. کمی مکث کرد، او نمی‌توانست بی محابا کلامی بر زبان آورد. باید برای جواب خوب فکر می‌کرد تا انگشت بر نقطه ضعف ته تغاری‌اش بگذارد: نمیشه، تا وقتی کارخونه و املاک رو نفروشیم، نمی‌تونیم این‌کار را بکنیم.

شقایق با تعجب پرسید: متوجه نمیشم؟

همایون خان کمی مکث کرد: چون فرهاد ادعا کرده؛اگر نامزدی را بهم بزنیم، شکایت می‌کنه که ما از فراموشی تو سوءاستفاده کردیم و نامزدی را بهم زدیم تا ثروتت را ازت بگیریم. شقایق با دهانی باز به پدرش خیره شد. نرگس که نمی‌خواست شقایق بیشتر از این پدرشان را سوال پیچ کند؛ مبادا به جایی برسد که پدرش دیگر نتواند دروغ بگوید و نقشه هایشان را برملا کند، مداخله کرد و گفت: ببین همه ما می‌خواهیم از اینجا بریم. بیشتر از همه خود تو، مثلا داریوش می‌خواد به هلند بره تا با خانواده یاس یک کارخانه لبنیاتی را که متعلق به پدر یاس است، اداره کنه؛ چون یاسمین برادر نداره و شوهرخواهرش هم اصلا به این کار علاقه ندارد. کوروش می‌خواد، برای تحصیل به آمریکا بره تا بتونه، دکتراش رو بگیره... همین‌طور لادن که دلش می‌خواد قاضی بشه و برای رسیدن به این هدف تصمیم داره بره کانادا. می‌بینی که همه برای رفتن یک دلیلی دارند و برنامه ریزی کرده اند و همه از پیشنهاد تو راضی هستند.

شقایق بیچاره کاملا به تله افتاده بود: پس... اگر من نخوام کارخانه رو بفروشم... هیچ‌کدام از شما نمی‌تونید به خواسته‌هاتون برسید.

نرگس و داریوش با هم سری به عنوان تایید تکان دادند.

شقایق درمانده شد: پس با فرهاد چه کار کنم؟


romangram.com | @romangram_com