#گل‌های_باغ_سردار_پارت_65

آقای سردارنگاهی به فرزندانش انداخت و به آرامی گفت: نه عزیزم. من هر چی تو دوست داشته باشی دوست دارم. درد من بهم خوردن نامزدی تو، یا فروش کارخانه نیست.

در اینجا همایون خان صدایش را صاف کرد و ادامه داد: می‌ترسم با اتفاقی که برای تو افتاده نتونیم، خیلی راحت کارخانه رو بفروشیم.

شقایق به همایون خان نزدیک شد و پرسید: چرا؟ چرا این‌طور فکر می‌کنید؟

آقای سردار که منتظر این سوال بود بی‌معطلی جواب داد: خوب تو با یک دست شکسته و حافظه پاک شده، چطور می‌تونی به کاری به این بزرگی رسیدگی کنی؟

داریوش و نرگس با تعجب به پدرشان نگاه کردند. چیزی که در ذهن آن‌ها بود، حالا از دهان پدر خارج میشد.

شقایق بدون معطلی جواب داد: خوب لازم نیست من اینکار را بکنم داریوش جان می‌تونه، زحمت این‌کار رو بکشه.

صدای آه بلند لادن توجه همه را جلب کرد: آه... من که میگم، بدیمش به فرهاد از دستش راحت بشیم.

صدای خنده فضا را پر کرد، شقایق با دلخوری به خواهران و برادرانش نگاه کرد و گفت: اگر منو به فرهاد بدین خودمو می‌کشم.


romangram.com | @romangram_com