#گل‌های_باغ_سردار_پارت_51

***

تولد لاله در ویلای پدربزرگ برگزار شد. هر چند که خود او دوست داشت، در تهران جشن بگیرد تا بتواند دوستاش را هم دعوت کند؛ اما به خاطر موقعیت خاص شقایق از خود گذشتگی کرد و به همراه خانواده‌اش روز جمعه را در ویلای پدربزرگ مادرش با جشنی کوچک سپری کرد. همه چیز خوب پیش رفت تا زمانی که فرهاد سررسید. شقایق با دست گچ گرفته، روی صندلی بلندی جلوی کانتر آشپزخانه نشسته بود. دامن بلند زردی که به تن داشت، پایه صندلی را می‌پوشاند، بلوزی با همان رنگ و طرح به تن داشت و جلیقه متفاوتی بر روی آن خود نمایی می‌کرد. موهای بلند مشکیش با هر حرکت سر، تاب می‌خورد. او محو گوش دادن به شیرین زبانی دختر کوروش، نسترن که روی کانتر جلوی او نشسته بود بیخیال و آرام وقت می‌گذراند. نه به کسانی که اطرافش بودند، توجه داشت و نه صدای آن‌ها را می‌شنید.

کوروش تمام مکالمه او و آقای رسولی را برای چندمین بار بازگو کرد. تازه خیال داریوش از بابت آقای رسولی راحت شده بود که نرگس خبر آمدن فرهاد را به خانواده بخصوص شقایق داد: خوب این‌هم از داماد آینده... شقایق جان نامزدت آمد... نمیری به استقبالش؟

لبخند زیبای شقایق با شنیدن این خبر محو شد و بدون هیچ مکثی به کوروش نگاه کرد. کوروش پیام این نگاه را زودتر از همه دریافت و بی‌معطلی از جای خود بلند شد، نزد شقایق رفت و کنارش نشست و دست سالمش را محکم گرفت.

کوروش: نگران نباش هیچ‌کس نمی‌تونه تو را مجبور کنه اونو تحمل کنی... من کنارت می مانم... آروم باش.

شقایق با قدردانی گفت: ممنون! تا شما هستی من نگران نمیشم.

در همین لحظه در اصلی ساختمان باز و فرهاد وارد سالن شد. نگاهی کلی به جمع انداخت و چشمانش روی شقایق ثابت ماند و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، سلام کرد: سلام بر همگی.

یک لحظه سکوت سالن را فرا گرفت؛ حتی پسران داریوش که با پلی استیشن بازی می‌کردند، در این سکوت همراه شدند. در همین وقت نسترن کوچولو سکوت را شکست: چرا هیچ‌کس حرف نمی‌زنه؟


romangram.com | @romangram_com