#گلهای_باغ_سردار_پارت_5
پیرزن خدمتکار که پرستار تمام فرزندان سردار هم بود، با عجله از آشپزخانه طبقه دوم خارج شد و با نگرانی پرسید: چیه مادر چرا داد میزنی؟
کوروش: هیچی نترس! فقط زحمت بکش، تا من برگردم مامان را تنها نگذار. فکر کنم، فشارش کمی پایین آمده. باشه؟
کوکب خانم: باشه آقاجان، مراقبشون هستم نگران نباشید.
کوروش: خوبه، مرسی. من زود برمیگردم.
هنوز کوکب خانم از جای خود تکان نخورده بود که کوروش به اتومبیلش رسید، با یک حرکت سریع سوار شد و در یک چشم برهم زدن از مسیری که شقایق پیاده طی کرده بود، گذشت و به چهارراه رسید؛ اما چراغ قرمز او را متوقف کرد. کوروش با انگشتانش برروی فرمان ضرب گرفت و با نگاهی بیهدف اطراف را میکاوید. در همین زمان شقایق از بانک خارج شده و با احتیاط از چهارراه میگذشت که چشمان کوروش با وحشت به او و موتورسواری که به سمتش میرفت، افتاد و برای متوجه کردن شقایق دست خود را روی بوق گذاشت. شقایق بیشتر حواسش به قدمهایی که با آن پاشنههای بلند برمیداشت بود که با صدای بوقهای پیاپی متوجه کوروش شد. ازآنجا که شقایق نمیخواست، با هیچ یک از افراد خانواده صحبت کند؛ بدون توجه به اشارههای کوروش به سمت تاکسی که چند قدم جلوتر توقف کرده بود رفت. موتورسوار که حالا به کنارشقایق رسیده بود فرصت را مناسب دیده به فردی که پشت سرش نشسته بود گفت: حالا. جوان دیگر دستش را به یک باره دراز کرد و کیف بزرگی را که روی شانه شقایق سنگینی میکرد، چنگ زده و به سمت خود کشید. شقایق که حالت دفاعی به خود گرفته بود، در مقابل کشیده شدن کیف مقاومت میکرد که نفهمید چگونه کیف از دستانش خارج شد و چون پاشنهی کفشش خیلی بلند بود، تعادل خود را از دست داد و در یک چشم برهم زدن با سر به زمین سقوط کرد. همه این اتفاقها فقط دو دقیقه طول کشید. کوروش که انگار فلج شده بود تمام صحنه را با وحشت نگاه میکرد و قدرت حرکت نداشت. درست پس از به زمین غلطیدن شقایق انگارترقهای زیر پایش منفجر شده باشد، از جا پرید. ازاتومبیل خارج و با قدمهای لرزان خود را به بالای سر خواهرکوچکش رساند. اول فکرکرد که او همان لحظه برپاخواهد خواست؛ اما وقتی صورت خونآلود شقایق رادید، انگار دنیا برسرش خراب شد. کنار شقایق زانو زد، با احتیاط سرکوچک خواهر را بلندکرد. وقتی صدای ناله پردرد او راشنید، با چشمان پر از اشک بر سرآدمهایی که حالا دور او و بدن نیمه جان شقایق جمع شده بودند، فریاد زد: لطفا یکی آمبولانس خبر کنه.
داریوش پسر دوم خانواده سردار یک مرد ایدهآل به تمام معنی بود. چشمان مشکی، بینی و لبهایی خوش ترکیب، صورت مردانهی جذابش را دلنشین میکرد. او قامتی بلند داشت، شانههای پهنش هر لباسی را به تنش زیبا جلوه میداد و همچون مانکنها هیچ چربی اضافهای در بدنش به چشم نمیآمد. این مرد جذاب و در ضمن، سیاست مدار و اقتصادان خوبی هم بود. به طوری که در بیست سال گذشته در کنار پدربزرگش کارخانه لبنیات او را به بهترین و بزرگترین تولید کننده لبنیات کشور تبدیل کرده و حالا که میتوانست، محصولات کارخانه را به کشورهای همسایه صادر کند، خود را فرد موفقی در تجارت میدانست؛ اما بزرگترین مشکلش خواهر کوچکش شقایق بود که سرکشیهایش ،همیشه کنترل اوضاع را از دست توانای این آدم جاهطلب خارج میکرد و حالا یکبار دیگر او و خواهر کوچکترش رو در روی هم قرار گرفته بودند. داریوش میدانست، این جنگ حتما از دفعههای گذشته سختتر و طولانی تر است. دو سال بود که شقایق و داریوش بر سر هر مسئله کوچکی کارشان به بحثهای طولانی و قهرهای بچهگانه میرسید و هر بار با وساطت پدر و مادر مدت کوتاهی بینشان صلح برقرار میشد تا بهانه کوچک دیگری پیدا شود و جنگ اعصاب بزرگتری برای خانواده سردارآغاز گردد. داریوش حدس میزد؛ اینبارشقایق طوفان بزرگتری بهپا کند. پس او باید خود را آماده میکرد و همچون کوه در مقابل این سیلاب کوچک میایستاد، تا درس خوبی به بازیگوشیهای این ته تغاری مادرش بدهد. دعواها، تهدیدها و کشمکشهای او و شقایق آرامش همه اعضای خانواده را برهم زده بود؛ اما داریوش نمیخواست دربرابر او کوتاه بیاد و میدانست که باید با شقایق بجنگد تا بتواند، کنترل اوضاع را چه در خانه و چه در محل کار که شامل کارخانه و شرکت میشد، را بدست بگیرد. شب قبل بعد از دعوای مفصلی که بین شقایق و خانوادهاش درگرفت، موقع خروج از خانهی پدر، خواهر بزرگترشان نرگس به او گفت:«که منتظر خبرهای خوبی باشد» و داریوش فکر میکرد که حتما خواهرش راهی برای مقابله با شقایق پیدا کرده. داریوش همانطور که با اتومبیل شاسی بلند بسیار گرانقیمتش به سمت خانهی پدر و مادرش میرفت، دراین افکارغرق بود که صدای زنگ تلفن همراه او را به خودآورد. هندزفری را روشن کرد و با صدای بم زیبایش به کوروش که آن طرف خط بود، جواب داد: پیداش کردی؟ من چند دقیقه...
از آنطرف خط صدای لرزان وبغض آلود کوروش صحبت او را قطع کرد و همه اتفاقاتی را که دیده بود به تندی بازگو نمود. طوری که داریوش با وجود مهارتش در گیرایی مسائل گفت: صبرکن نمیفهمم چی میگی؟
سپس اتومبیل را درکنار خیابان پارک کرد و پرسید: لطفا یک بار دیگه ازاول بگو.
romangram.com | @romangram_com