#گل‌های_باغ_سردار_پارت_45

کوروش بدون مقدمه چینی به او گفت: ببین عزیزم می‌دونی که ما به هیچ‌کس نگفتیم، تو حافظه‌ات را از دست دادی.

شقایق موهای بلندش را از روی صورت کنار زد: بله، شما گفتید؛ ممکن است، کسی بخواهد، از این مسئله سوءاستفاده کنه.

کوروش گوشی تلفنش را که در دست داشت، بی هدف چرخاند: درسته، چون تو صاحب بزرگترین شرکت و کارخانه لبنیات کشور هستی ما باید خیلی مراقب باشیم.

کوروش در اینجا مکث کرد باید هر طور بود برای شقایق روشن می‌کرد که حتی دوستانش ممکن است، از این مسئله سوءاستفاده کنند. پس توضیح داد: مثلا دیروز آقای رسولی وکیل شرکت با منشی داریوش تماس گرفته و گفته که با تو جلسه کاری دارد. در حالی که تو هیچ‌وقت اونو تنها ملاقات نمیکردی!

شقایق با چشمان درشتش فقط به دهان کوروش زل زده بود تا هیچ کلمه ای از صحبت‌های برادرش را از دست ندهد.

کوروش که نمی‌خواست، اعتمادی که شقایق به او پیدا کرده به راحتی سلب شود، با احتیاط اضافه کرد: از آنجا که او وکیل ماهری است ما نمی‌خواهیم؛ مبادا تو ندانسته، چیزی را امضا کنی که به ضرر تو و ما باشه... پس لطفا نه او و نه هیچ‌کس دیگری را بدون هماهنگی با من و داریوش ملاقات نکن.

شقایق که با دقت به توضیحات برادرش گوش میداد برای اطمینان او گفت: نگران نباش همچین کاری نمی‌کنم.

کوروش خوشحال شد که خواهرش هر چه می‌گوید، را می‌پذیرد؛ بنابراین قدم بعدی را برداشت: خوبه، الان هم با ایشون تماس بگیر و بگو فراموش کردی که امروز جلسه داری... و الان با مادر به شمال آمدی ... و بعدا خودت یک وقت برای ملاقات می‌گذاری... و در ضمن اگر گزارش خاصی هست که باید حتما تو هم از آن با خبر باشی، می‌تواند؛ تلفنی با تو در میان بگذارد.


romangram.com | @romangram_com